شهبازی خندید دو کف دستش را روی چشمانش مالید و نفس عمیق

🌺 شهبازی خندید. دو کف دستش را روی چشمانش مالید و نفس عمیقی کشید: « چه بویی......بوی کربلا رو حس می کنی؟ »
همدانی دل گرفته گفت: « نه حس نمی کنم، ولی می دونم یه پیوندی با این انگشتر داره. »

🌺-یه بار گفتم.... چیزی از سِرّ این انگشتر نمی دونم‌. فقط مادرم وقتی این رو بهم داد گفت که از کربلا اومده....همین‌.
همدانی بدنش را روی عصا انداخت و با دست حلقه انگشتر را بیرون کشید: « فکر می کنم وقتشه که پیش خودت باشه. »

🌺گونه های شهبازی از لبخند گرد شد: « انگشتری رو از کربلا آوردن....اسم تو هم حسینه....پس برازنده خودته. این رو تو همون برخورد اول بهش رسیدم. »
همدانی با گوشه آستین عرق پیشانی اش را گرفت قبل از اینکه جواب بدهد شهبازی پیش دستی کرد و کوله پشتی را روی دستش انداخت. گفت: « یا الله....حاج احمد چشم به راهته. »

🌺 همدانی جنبشی گرفت. دستانش روی عصا می لرزید. شهبازی دستانش را دور شانه های او حلقه کرد و بوسه ای برشانه اش زد.
چشمان همدانی بر خاک خیره ماند. پلکی زد و دانه های اشک‌ روی گونه هایش دوید.

#رازنگین_سرخ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۲)

🌺جذبه انگشتر و قیافه خندان محمود، صورت مادر را به سمت دست هم...

🧨داستان زمانی برای بزرگ شدن 😎 به حضور یک جوان 👱‍♂جنوب شهری د...

🌺 شهبازی بدون درنگ دست هایش را بالای سر گره کرد و شروع کرد ب...

🌺مادر انگار که ناگهان چیزی به یادش آمده باشد، به داخل دوید. ...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط