رمان یادت باشد ۱۳۸
#رمان_یادت_باشد
#پارت_صد_و_سی_و_هشت
کرده! داداش گفت: «فرزانه! حالا تو بایست من حرکات رو اجرا کنم تا متوجه بشی دفاع شخصی یعنی چی. تا این پیشنهاد را داد حمید بلند شد دست من را گرفت و نشاند روی مبل. گفت: «نه تورو خدا پای فرزانه ضربه می خوره چیزی میشه. اصلا بیخیال. فرزانه هیچی بلد نیست. نمیخواد هم یاد بگیره.» روی من همیشه حساس بود من هم همین حالت را نسبت به حمید داشتم. طاقت نداشتم آسیب ببیند یا ناخوش باشد. یک بار وقتی مادرم به حمید سپرده بود لامپ سوخته ای را عوض کند، نیم ساعت غر زدم که چرا فرستاده اید بالای چهارپایه. گفتم: «الآن از روی چهارپایه بیفته ی بشه من پوست همه رو کندم ! نگران بودم اتفاقی بیفتد. مدام به حمید میگفتم: «تو رو خدا مواظب باش. به تو چیزی بشه من جون دادما.» از اول تا آخر پایین پای حمید چهارپایه را دودستی گرفته بودم. این علاقه را همه اعضای خانواده به حمید نشان می دادند. پدرم که بالاتر از خواهرزاده و داماد بودن حمید را روی چشم هایش می گذاشت. مادرم هم کمتر از «حمید جان» صدایش نمی زد. بیشتر اوقات میگفت پسر خوشگلم! از همان ابتدا به حمید و برادر دوقلویش خیلی علاقه داشت. بچه که بودند وقتهایی که عمه فرصت نداشت مادرم حمید و برادرش را نگه می داشت. با آنها بازی میکرد یا برایشان قصه میگفت. خیلی از اوقات آنها را جای بچه های خودش میدید. بعد از ازدواج هر بار خانه پدرم میرفتیم، مادرم میگفت جای حمید جان بالای خونه ماست. هر چیزی درست می کرد می گفت اول حمید بخورد. همه اینها برمیگشت به نوع رفتار حمید که باعث می شد همه جور دیگری
دوستش داشته باشند.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
کرده! داداش گفت: «فرزانه! حالا تو بایست من حرکات رو اجرا کنم تا متوجه بشی دفاع شخصی یعنی چی. تا این پیشنهاد را داد حمید بلند شد دست من را گرفت و نشاند روی مبل. گفت: «نه تورو خدا پای فرزانه ضربه می خوره چیزی میشه. اصلا بیخیال. فرزانه هیچی بلد نیست. نمیخواد هم یاد بگیره.» روی من همیشه حساس بود من هم همین حالت را نسبت به حمید داشتم. طاقت نداشتم آسیب ببیند یا ناخوش باشد. یک بار وقتی مادرم به حمید سپرده بود لامپ سوخته ای را عوض کند، نیم ساعت غر زدم که چرا فرستاده اید بالای چهارپایه. گفتم: «الآن از روی چهارپایه بیفته ی بشه من پوست همه رو کندم ! نگران بودم اتفاقی بیفتد. مدام به حمید میگفتم: «تو رو خدا مواظب باش. به تو چیزی بشه من جون دادما.» از اول تا آخر پایین پای حمید چهارپایه را دودستی گرفته بودم. این علاقه را همه اعضای خانواده به حمید نشان می دادند. پدرم که بالاتر از خواهرزاده و داماد بودن حمید را روی چشم هایش می گذاشت. مادرم هم کمتر از «حمید جان» صدایش نمی زد. بیشتر اوقات میگفت پسر خوشگلم! از همان ابتدا به حمید و برادر دوقلویش خیلی علاقه داشت. بچه که بودند وقتهایی که عمه فرصت نداشت مادرم حمید و برادرش را نگه می داشت. با آنها بازی میکرد یا برایشان قصه میگفت. خیلی از اوقات آنها را جای بچه های خودش میدید. بعد از ازدواج هر بار خانه پدرم میرفتیم، مادرم میگفت جای حمید جان بالای خونه ماست. هر چیزی درست می کرد می گفت اول حمید بخورد. همه اینها برمیگشت به نوع رفتار حمید که باعث می شد همه جور دیگری
دوستش داشته باشند.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۹.۳k
۰۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.