رمان یادت باشد ۱۳۹
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_سی_و_نه
از دانشگاه که در آمدم با دوستم سوار اتوبوس همگانی شدم که به خانه برگردم. ساعت تقریبا سه بعدازظهر اتوبوس خلوت بود. دوستم از داخل کیفش آلوچه دراورد و تعارف کرد. من یکی برداشتم و تشکر کردم کمی که گذشت پرسید روزه ای فرزانه؟ آلوچه رو نخوردی؟ شاید هم خوشت نمیاد؟ گفتم نه روزه نیستم. این چیزها تنهایی از گلوم پایین نمی ره. هرچی باشه میندازم تو کیفم می برم خونه با آقامون میخورم تا گفتم آقا مون حمید زنگ زد. گفتم: میگن حلال زاده به داییش می ره. تا گفتم اقامون زنگ زد حمید گفت من رسیدم
خونه. منتظرتم ناهار بخوریم، بعد برم باشگاه برای تمرین. جواب دادم چند دقیقه دیگه می رسم. الوچه به دست زنگ خانه را زدم. حمید در را باز کرد. تا رسیدم گفتم:
حمید آقا! تعجبه! زود اومدی خونه گفت با دوستم قرار دارم برم خونشون آکواریوم درست کنم. با حسرت خاصی این جمله را گفت. خیلی به آکواریوم علاقه داشت. خودش بلد بود. شیشه ها را می گرفت و چسب میزد و آکواریوم درست می کرد، ولی من خوشم نمی آمد. از جانوران ترس داشتم؛ مخصوصا ماهی. وقتی دیدم با حسرت این جمله را گفت، خیلی ناراحت شدم. گفتمدبا این که من خوشم نمیاد، ولی هر وقت خونه بزرگتر رفتیم، اون موقع مشکلی نداره. میتونی برای خونه خودمون هم آکواریوم درست کنی. تا این را گفتم، از ته دل با خوشحالی گفت: حالا که رضایت دادی برو یخچال رو ببین. حتما خوشحال میشی! گفتم: «آب آلبالو؟» گفت:
خودت برو ببین. عادت داشت هروقت با دوستش آبمیوه می خورد، حتما یک لیوان هم برای من می خرید؛ مخصوصا آب آلبالو! میدانست
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
از دانشگاه که در آمدم با دوستم سوار اتوبوس همگانی شدم که به خانه برگردم. ساعت تقریبا سه بعدازظهر اتوبوس خلوت بود. دوستم از داخل کیفش آلوچه دراورد و تعارف کرد. من یکی برداشتم و تشکر کردم کمی که گذشت پرسید روزه ای فرزانه؟ آلوچه رو نخوردی؟ شاید هم خوشت نمیاد؟ گفتم نه روزه نیستم. این چیزها تنهایی از گلوم پایین نمی ره. هرچی باشه میندازم تو کیفم می برم خونه با آقامون میخورم تا گفتم آقا مون حمید زنگ زد. گفتم: میگن حلال زاده به داییش می ره. تا گفتم اقامون زنگ زد حمید گفت من رسیدم
خونه. منتظرتم ناهار بخوریم، بعد برم باشگاه برای تمرین. جواب دادم چند دقیقه دیگه می رسم. الوچه به دست زنگ خانه را زدم. حمید در را باز کرد. تا رسیدم گفتم:
حمید آقا! تعجبه! زود اومدی خونه گفت با دوستم قرار دارم برم خونشون آکواریوم درست کنم. با حسرت خاصی این جمله را گفت. خیلی به آکواریوم علاقه داشت. خودش بلد بود. شیشه ها را می گرفت و چسب میزد و آکواریوم درست می کرد، ولی من خوشم نمی آمد. از جانوران ترس داشتم؛ مخصوصا ماهی. وقتی دیدم با حسرت این جمله را گفت، خیلی ناراحت شدم. گفتمدبا این که من خوشم نمیاد، ولی هر وقت خونه بزرگتر رفتیم، اون موقع مشکلی نداره. میتونی برای خونه خودمون هم آکواریوم درست کنی. تا این را گفتم، از ته دل با خوشحالی گفت: حالا که رضایت دادی برو یخچال رو ببین. حتما خوشحال میشی! گفتم: «آب آلبالو؟» گفت:
خودت برو ببین. عادت داشت هروقت با دوستش آبمیوه می خورد، حتما یک لیوان هم برای من می خرید؛ مخصوصا آب آلبالو! میدانست
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۷.۹k
۰۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.