حیفا
《#حیفا-32》
● این برای بار اولی بود که در مدت حضور من، مانیتورها قطع میشد... شک ندارم که پای حفصه در این ماجرا وسطه اما نمیدونم چطوری؟ ... فورا دو نفر را مامور بررسی انفجار کردم و خودم هم به اتصال دوباره مانیتورها مشغول شدم... همینطور که تنها بودم و در اتاق فرمان مجازی داشتم ویندوز و هارد سیستم مرکزی را چک میکردم، احساس کردم یکی نزدیکم ایستاده...♧
● تا برگشتم به طرفش... دیدم حفصه است️ ... از بهت و تعجبِ از سرعت عملش در سکوت بودم و فقط به چشماش زل زدم... من حتی اگر میخواستم از طبقه بالای بالای آپارتمانم پایین بیام و در ماشینم را باز کنم و حرکت کنم، باز هم زمان بیشتری میگرفت تا اینکه بخواهم از دخمه طبقه دوم زیر زمین ابوغریب به اتاق فرمان بیایم... آن هم بدون کلید و شناخت قفل و...
● حفصه گفت: «سلام قربان! فقط برای عرض ارادت خدمت رسیدم... گفتم حالا که میخوا برم و شاید هم زمانی که به ابوغریب یا زندان دیگر برمیگردم دیگر نتوانم شما را ببینم، از شما خداحافظی کرده باشم️»
●️ من به حفصه گفتم: دو سوال! یکی اینکه چطور تا اینجا اومدی؟ دوم اینکه چرا الان نرفتی و قبلش اومدی اینجا؟!
● حفصه گفت: «قبلا دو بار دیگر به اینجا آمده ام... داستانش مفصل است... شبی که سیف محمد معارج(رییس زندان ابوغریب تا قبل از اینکه یعکوف به ابوغریب بیاید) قصد من داشت، اینقدر عصبانی و خشمگین رفتار میکرد که متوجه نبود مفعولش در حال زدن جیب و کارت زاپاس الکترونیک درب های داخلی است... باید درس عبرتی به او میدادم که مستی از سرش بیفتند... یک شب که مست و لایعقل بود، وقتی خوابیده بود و نمیفهمید، به اندرونش نفوذ کردم و با خودکار روی گردنش یادگاری نوشتم تا نداند از کجا خورده...»
● گفتم: اما بار دوم...
● گفت: بار دوم هم زمانی بود که خدمت شما رسیدم و اندکی شیطنت کردم!! ..............¤¤
●️ قربان! در عین ناباوری، حفصه از ماجرای نامه شش کلمه ای مطلع بود اما نمیدانست کار چه کسی است... به خاطر همین احساس خطر میکرد...
● گفتم: اما چرا الان روبروی من ایستادی؟ پس ابومحمد و ابوبکر کجا هستند؟ تو چرا نرفتی؟
● گفت: بدهی بر گردن من بود که باید قبل از رفتن به شما ادا میکردم!
● پرسیدم چه بدهی؟!
○ ️ گفت: از آنجا که بعید میدانم دیگر بتوانم شما را ببینم، پس اجازه بدهید کمی از دینی که به خاطر شکنجه آن دو شب به گردن من دارید ادا کنم...
♢ سپس ناگهان به طرفم حمله ور شد... و من آن لحظه ندانستم چه شد و به خاطر نمی آورم... الان هم از بیمارستان شیخیه بغداد پس از چهارساعت بیهوشی به ابوغریب برگشته ام...☆☆
♢ قربان متاسفم... من حدودا شش ساعت است که از سرنوشت حفصه و ابوبکر و ابومحمد ناآگاهم
برج ساعت 11 ... امضاء
■ [این آخرین نامه طبقه بندی شده یعکوف به اداره متساوای موساد بود که به گزارش آن روزها پرداخته بود... حدود 3 روز، من بودم و یک هارد خالص دیگر و زحمات بچه های دکتر عزیز آل طاها از گردان جنگال بعلبک]
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
● این برای بار اولی بود که در مدت حضور من، مانیتورها قطع میشد... شک ندارم که پای حفصه در این ماجرا وسطه اما نمیدونم چطوری؟ ... فورا دو نفر را مامور بررسی انفجار کردم و خودم هم به اتصال دوباره مانیتورها مشغول شدم... همینطور که تنها بودم و در اتاق فرمان مجازی داشتم ویندوز و هارد سیستم مرکزی را چک میکردم، احساس کردم یکی نزدیکم ایستاده...♧
● تا برگشتم به طرفش... دیدم حفصه است️ ... از بهت و تعجبِ از سرعت عملش در سکوت بودم و فقط به چشماش زل زدم... من حتی اگر میخواستم از طبقه بالای بالای آپارتمانم پایین بیام و در ماشینم را باز کنم و حرکت کنم، باز هم زمان بیشتری میگرفت تا اینکه بخواهم از دخمه طبقه دوم زیر زمین ابوغریب به اتاق فرمان بیایم... آن هم بدون کلید و شناخت قفل و...
● حفصه گفت: «سلام قربان! فقط برای عرض ارادت خدمت رسیدم... گفتم حالا که میخوا برم و شاید هم زمانی که به ابوغریب یا زندان دیگر برمیگردم دیگر نتوانم شما را ببینم، از شما خداحافظی کرده باشم️»
●️ من به حفصه گفتم: دو سوال! یکی اینکه چطور تا اینجا اومدی؟ دوم اینکه چرا الان نرفتی و قبلش اومدی اینجا؟!
● حفصه گفت: «قبلا دو بار دیگر به اینجا آمده ام... داستانش مفصل است... شبی که سیف محمد معارج(رییس زندان ابوغریب تا قبل از اینکه یعکوف به ابوغریب بیاید) قصد من داشت، اینقدر عصبانی و خشمگین رفتار میکرد که متوجه نبود مفعولش در حال زدن جیب و کارت زاپاس الکترونیک درب های داخلی است... باید درس عبرتی به او میدادم که مستی از سرش بیفتند... یک شب که مست و لایعقل بود، وقتی خوابیده بود و نمیفهمید، به اندرونش نفوذ کردم و با خودکار روی گردنش یادگاری نوشتم تا نداند از کجا خورده...»
● گفتم: اما بار دوم...
● گفت: بار دوم هم زمانی بود که خدمت شما رسیدم و اندکی شیطنت کردم!! ..............¤¤
●️ قربان! در عین ناباوری، حفصه از ماجرای نامه شش کلمه ای مطلع بود اما نمیدانست کار چه کسی است... به خاطر همین احساس خطر میکرد...
● گفتم: اما چرا الان روبروی من ایستادی؟ پس ابومحمد و ابوبکر کجا هستند؟ تو چرا نرفتی؟
● گفت: بدهی بر گردن من بود که باید قبل از رفتن به شما ادا میکردم!
● پرسیدم چه بدهی؟!
○ ️ گفت: از آنجا که بعید میدانم دیگر بتوانم شما را ببینم، پس اجازه بدهید کمی از دینی که به خاطر شکنجه آن دو شب به گردن من دارید ادا کنم...
♢ سپس ناگهان به طرفم حمله ور شد... و من آن لحظه ندانستم چه شد و به خاطر نمی آورم... الان هم از بیمارستان شیخیه بغداد پس از چهارساعت بیهوشی به ابوغریب برگشته ام...☆☆
♢ قربان متاسفم... من حدودا شش ساعت است که از سرنوشت حفصه و ابوبکر و ابومحمد ناآگاهم
برج ساعت 11 ... امضاء
■ [این آخرین نامه طبقه بندی شده یعکوف به اداره متساوای موساد بود که به گزارش آن روزها پرداخته بود... حدود 3 روز، من بودم و یک هارد خالص دیگر و زحمات بچه های دکتر عزیز آل طاها از گردان جنگال بعلبک]
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
- ۲.۷k
- ۱۷ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط