part

part 4

یونگی | POV

صبح با صدایی بیدار شدم که هیچ جوره به خواب‌هام نمی‌خورد.

نه آلارم بود،
نه زنگ گوشی،
نه حتی صدای شهر.

گریه بود.

چند ثانیه طول کشید بفهمم خواب نیست.
چند ثانیه‌ی دیگه طول کشید بفهمم این صدا… از خونه‌ی خودمه.

با اخم از تخت بلند شدم. سرم سنگین بود، بدنم خسته. دیشب دیر اومده بودم، مثل همیشه. دستم رو کشیدم روی صورتم و زیر لب غر زدم:
«باز چی شده…»

صدا از اتاق کناری می‌اومد.

ایستادم.

اتاق کناری؟

قلبم یه ضربه‌ی نامنظم زد. اون اتاق…
هیچ‌وقت استفاده نمی‌شد.

در رو که باز کردم، مغزم چند ثانیه کامل از کار افتاد.

یه بچه.

یه بچه‌ی خیلی کوچیک، توی تخت سفید، صورتش قرمز شده بود و با تمام توانش گریه می‌کرد.
نه خواب بود،
نه خیال.

واقعی بود.

چند قدم عقب رفتم.
«…چی؟»

نگاهم دور اتاق چرخید، انگار دنبال دوربین مخفی می‌گشتم. بعد سریع برگشتم سمت اتاق خواب.

خالی.

جای تخت کنارم سرد بود.

اسمش رو صدا زدم.
جوابی نیومد.

این بار بلندتر.
بازم هیچ.

گوشی‌ام رو از روی میز برداشتم.
هیچ تماس از دست‌رفته‌ای نبود.
یه پیام بود.

فقط یه پیام.

> «دیگه نمی‌تونم.
پسرمون پیشته.
مراقبش باش.»



نفسم بند اومد.

دوباره پیام رو خوندم.
و دوباره.
و دوباره.

پسرمون؟

برگشتم سمت اتاق بچه. صداش بلندتر شده بود. دست‌هام می‌لرزید وقتی بلندش کردم. بدنش گرم بود، سبک… و ترسناک.

«آروم باش…»
ولی خودم از اون آروم‌تر نبودم.

نه می‌دونستم چی می‌خوره،
نه می‌دونستم چرا گریه می‌کنه،
نه حتی مطمئن بودم چطور باید نگهش دارم.

تنها چیزی که می‌دونستم این بود که
اون زن رفته
و من… موندم.

با یه بچه
که حتی مطمئن نبودم دیروز هم وجودش رو می‌دونستم.

دوباره گریه کرد.
محکم‌تر.

نگاهم افتاد به ساعت.
جلسه داشتم.
قرارداد داشتم.
شرکت داشتم.

ولی هیچ‌کدومشون
اون لحظه
به اندازه‌ی این موجود کوچیک تو بغلم
واقعی نبودن.

برای اولین بار بعد از سال‌ها،
نمی‌دونستم باید چیکار کنم.

و این،
بدترین حس ممکن بود!
دیدگاه ها (۰)

part 3جوابی ندادم.نه چون حرفی نداشتم، چون نمی‌دونستم کدوم حر...

فیک ایشون به تاخیر میوفته چون هیچ حمایتی نیست💃

لایو ویورس جونگکوک:🐰🐰: دوست ندارم اینو بازی کنم، ولی سرگرم‌ک...

اوایی از گذشته بخش اول:  خاطرات زندگی با یک دکتر روانی. 001 ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط