فرهاد
فرهاد
باید به بچه ها یه زنگ بزنم و بگم بیایم برا تولد ارسلان اینجا رو قبل از ساعت تمرین امروز آماده کنیم
به همه بچها زنگ زدم و قرار شد همه بیان کمک منم برم دنبال کیک
بچها اومدن همه چی رو آماده کردیم و قایم شدیم
ارسلان
رفتم داخل زمین تمرین لباسامو عوض کردم اما هیشکی نبود هیشکککککککیییی یکم ترسیدم نکنه من امروز زود اومدم و یا حتی قراربوده تمرین کنسل شه اما نه حس خطر کردم یه حسی بهم میگه اینا فکر های شومی دارن خواستم فرار کنم که دیدم آقا فرهاد داد میزنه ارسلان بیا اینجا ببینم این چه کاریه کردی با ترس و لرز به سمت رختکن رفتم که ناگهان کیکی مانند تیری به سمتم رها شد و داد زدم بخدا من بی گناهم و همه زدن زیر خنده و باهم گفتن تولدت مبارک داداش اصلا حواسم نبود که امروز تولدمه آره امروز ۱۹اسفنده کلی کیک بازی کردیم و خندیدم و من آخر شب به خونه رفتم که اقا فرهاد زنگ زد و گفت امشب بیاین خونه من منم به سمت خونه آقا فرهاد حرکت کردم دیدم مهدی و محمد و میلاد و فرشید و تازه داماد آقا عارف و حسینو و وریا همه اونجان با صدایی گریه بار و مسخره گفتم واییی چقدر دلم برای رو ماهتان تنگ نشده بود دقیقا یک ساعته که روی مزخرفتان راندیده و راحت بودم که ناگهان لنگ دمپایی به سمتم پرت شد و درس عبرت گرفتم با کسایی که قاطی دارن شوخی نکنم منو فرشید و مهدی و عارف جفت هم بودیم وریا وحسین هم رفتن پیش آقا فرهاد و میلاد و محمدم پیش هم خوابیدن در واقع ما نخوابیدیم و همش ور میزدیم من پشتم رو به بچها کردم و ادرس پیج سحر رو نوشتم دیدم استوری فیلم من رو گذاشته و تولدم رو تبریک گفته نمیدونستم فالوش کنم یا نه یا دایرکت ازش تشکر کنم یا نه که مهدی گفت ارسلان بیا اینور پیش ما کلی خندیدیم و بالاخره ساعت ۲ونیم شب خوابیدیم که البته آگه آقا فرهاد میدونست از خونه پرتمون میکرد بیرون ساعت ۷ بلند شدم و از اون همه سحر خیزی همه تعجب کردم همه داشتن صبحونه میخوردن به جز منو مهدی باهم پاشدیم رفتیم صبحونه خوردیم و من هم نیم ساعت بعد رفتم خونمون همین که میخواستم کلید رو توی در کنم دیدم سحر با صدایی بلند و عصبانی با گوشی حرف میزنه اونقدر بلند که من بسیار واضح حرفاشو میشنیدم
سحر
داشتم از پله ها میومدم پایین و با گوشی حرف میزدم خیلی از دست ترنج عصبی بودم که منو بیدار نکرده وخودش تنهایی رفت کافی نت و بعدم دانشگاه
من. چرا بیدارم نکردی هرچی زنگ میزنم آژانس جواب نمیده الان باید برم کافی نت و بعد بیام دانشگاه دیرم شده فک نکنم تاکسی گیرم بیاد
ترنج. من زود رفتم و کار داشتم فک نمیکردم که بیدار نشی گفتم خوب خدافظ و گوشیو قطع کردم وقتی به پله آخر رسیدم ارسلان رو دیدم یه سلام کردم و به سمت در رفتم که دیدیم ارسلان صدام میزنه
باید به بچه ها یه زنگ بزنم و بگم بیایم برا تولد ارسلان اینجا رو قبل از ساعت تمرین امروز آماده کنیم
به همه بچها زنگ زدم و قرار شد همه بیان کمک منم برم دنبال کیک
بچها اومدن همه چی رو آماده کردیم و قایم شدیم
ارسلان
رفتم داخل زمین تمرین لباسامو عوض کردم اما هیشکی نبود هیشکککککککیییی یکم ترسیدم نکنه من امروز زود اومدم و یا حتی قراربوده تمرین کنسل شه اما نه حس خطر کردم یه حسی بهم میگه اینا فکر های شومی دارن خواستم فرار کنم که دیدم آقا فرهاد داد میزنه ارسلان بیا اینجا ببینم این چه کاریه کردی با ترس و لرز به سمت رختکن رفتم که ناگهان کیکی مانند تیری به سمتم رها شد و داد زدم بخدا من بی گناهم و همه زدن زیر خنده و باهم گفتن تولدت مبارک داداش اصلا حواسم نبود که امروز تولدمه آره امروز ۱۹اسفنده کلی کیک بازی کردیم و خندیدم و من آخر شب به خونه رفتم که اقا فرهاد زنگ زد و گفت امشب بیاین خونه من منم به سمت خونه آقا فرهاد حرکت کردم دیدم مهدی و محمد و میلاد و فرشید و تازه داماد آقا عارف و حسینو و وریا همه اونجان با صدایی گریه بار و مسخره گفتم واییی چقدر دلم برای رو ماهتان تنگ نشده بود دقیقا یک ساعته که روی مزخرفتان راندیده و راحت بودم که ناگهان لنگ دمپایی به سمتم پرت شد و درس عبرت گرفتم با کسایی که قاطی دارن شوخی نکنم منو فرشید و مهدی و عارف جفت هم بودیم وریا وحسین هم رفتن پیش آقا فرهاد و میلاد و محمدم پیش هم خوابیدن در واقع ما نخوابیدیم و همش ور میزدیم من پشتم رو به بچها کردم و ادرس پیج سحر رو نوشتم دیدم استوری فیلم من رو گذاشته و تولدم رو تبریک گفته نمیدونستم فالوش کنم یا نه یا دایرکت ازش تشکر کنم یا نه که مهدی گفت ارسلان بیا اینور پیش ما کلی خندیدیم و بالاخره ساعت ۲ونیم شب خوابیدیم که البته آگه آقا فرهاد میدونست از خونه پرتمون میکرد بیرون ساعت ۷ بلند شدم و از اون همه سحر خیزی همه تعجب کردم همه داشتن صبحونه میخوردن به جز منو مهدی باهم پاشدیم رفتیم صبحونه خوردیم و من هم نیم ساعت بعد رفتم خونمون همین که میخواستم کلید رو توی در کنم دیدم سحر با صدایی بلند و عصبانی با گوشی حرف میزنه اونقدر بلند که من بسیار واضح حرفاشو میشنیدم
سحر
داشتم از پله ها میومدم پایین و با گوشی حرف میزدم خیلی از دست ترنج عصبی بودم که منو بیدار نکرده وخودش تنهایی رفت کافی نت و بعدم دانشگاه
من. چرا بیدارم نکردی هرچی زنگ میزنم آژانس جواب نمیده الان باید برم کافی نت و بعد بیام دانشگاه دیرم شده فک نکنم تاکسی گیرم بیاد
ترنج. من زود رفتم و کار داشتم فک نمیکردم که بیدار نشی گفتم خوب خدافظ و گوشیو قطع کردم وقتی به پله آخر رسیدم ارسلان رو دیدم یه سلام کردم و به سمت در رفتم که دیدیم ارسلان صدام میزنه
- ۸.۰k
- ۰۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط