𝕡𝕒𝕣𝕥⁵⁶
𝕡𝕒𝕣𝕥⁵⁶
از پرستار اجازه گرفتم و به حیاط رفتم و روی صندلی هاش نشستم!
نفس راحتی کشیدم! تهیونگ واسه کاری بالاخره مجبور شده بود از بیمارستان بره اما زود برمیگشت!
به دور برم نگاه میکردم ک جیع های کسی توجهمو جلب کرد! تقریبا آشنا بود!
..:آخه چرااا؟ اون نباید اینکارو میکرد! حقش نیست! هااااان(جیغ)
اون چی گفت؟ هان! به دختره خوب نگاه کردم،یه پسره روبروش بود و بغلش کرده بود.
چقدر یاد نونا افتادم! اون همیشه وقتی گریه میکردم اینطوری بغلم میکرد! ناخودآگاه بلند شدم و به سمتشون رفتم
+صداش آشنا میاد!
چی؟ اون...اون نوناس!
آروم آروم و گریون رفتم کنارش!
+نو...نو....نونا!
چشمش بهم خورد! بهت زده شد! پسره برگشت و بهم نگاه کرد"هیونجین بود" همونطور جلو میرفتم! تا اینکه روبروش وایسادم!
دستاشو مشت کرد و به هم دیگه فشرد!
÷تا الان کدوم گوری بودی؟ هااا؟(داد)
+هقق
بهم نگاه کرد!
÷تو...تو بارداری؟(داد) از اون عوضی؟
+نونا!
÷اینقدر هان بی ارزش بود؟ الان ازش حامله ای؟ هااا(داد و گریه)
+نونا چرا اینجایی؟
÷چرا اینجام؟ من ک عادیه برام اینجا! من کلی میام اینجا!
+چی میگی؟ چرا؟
÷به خاطر توو...تو ک هان رو ترک کردی! هان دیگ تحمل نداره! دیوونه شده! هیچی حالیش نیس! الکی دست به هرکاری میزنه!(داد)
+او..اون کجاس؟(گریون)
÷برا چی؟
+میخوام ببینمش!(داد)
÷با این وضع؟ با این وضع بری ک میمیره! عوضی من کلی بهش چرت و پرت گفتم ک تو ته رو دوست نداری اینطوری کرده! بعد حالا ببینه ازش بارداری؟(تمسخر و داد)
راست میگفت اگ اینطوری برم!
÷خیلی خود خواهی!
+نونا...نونا بهم گوش بده..ته میخواد منو بکشه!
÷به درک!
+هقق...نونا جدی میگم!
÷میخواست بکشتت ک الان بچش تو شکمت نبود!(تمسخر)
+......
___________گیگیلییییی بیاین اینم پارت بعدددد
#فیک
#رمان
#سناریو
از پرستار اجازه گرفتم و به حیاط رفتم و روی صندلی هاش نشستم!
نفس راحتی کشیدم! تهیونگ واسه کاری بالاخره مجبور شده بود از بیمارستان بره اما زود برمیگشت!
به دور برم نگاه میکردم ک جیع های کسی توجهمو جلب کرد! تقریبا آشنا بود!
..:آخه چرااا؟ اون نباید اینکارو میکرد! حقش نیست! هااااان(جیغ)
اون چی گفت؟ هان! به دختره خوب نگاه کردم،یه پسره روبروش بود و بغلش کرده بود.
چقدر یاد نونا افتادم! اون همیشه وقتی گریه میکردم اینطوری بغلم میکرد! ناخودآگاه بلند شدم و به سمتشون رفتم
+صداش آشنا میاد!
چی؟ اون...اون نوناس!
آروم آروم و گریون رفتم کنارش!
+نو...نو....نونا!
چشمش بهم خورد! بهت زده شد! پسره برگشت و بهم نگاه کرد"هیونجین بود" همونطور جلو میرفتم! تا اینکه روبروش وایسادم!
دستاشو مشت کرد و به هم دیگه فشرد!
÷تا الان کدوم گوری بودی؟ هااا؟(داد)
+هقق
بهم نگاه کرد!
÷تو...تو بارداری؟(داد) از اون عوضی؟
+نونا!
÷اینقدر هان بی ارزش بود؟ الان ازش حامله ای؟ هااا(داد و گریه)
+نونا چرا اینجایی؟
÷چرا اینجام؟ من ک عادیه برام اینجا! من کلی میام اینجا!
+چی میگی؟ چرا؟
÷به خاطر توو...تو ک هان رو ترک کردی! هان دیگ تحمل نداره! دیوونه شده! هیچی حالیش نیس! الکی دست به هرکاری میزنه!(داد)
+او..اون کجاس؟(گریون)
÷برا چی؟
+میخوام ببینمش!(داد)
÷با این وضع؟ با این وضع بری ک میمیره! عوضی من کلی بهش چرت و پرت گفتم ک تو ته رو دوست نداری اینطوری کرده! بعد حالا ببینه ازش بارداری؟(تمسخر و داد)
راست میگفت اگ اینطوری برم!
÷خیلی خود خواهی!
+نونا...نونا بهم گوش بده..ته میخواد منو بکشه!
÷به درک!
+هقق...نونا جدی میگم!
÷میخواست بکشتت ک الان بچش تو شکمت نبود!(تمسخر)
+......
___________گیگیلییییی بیاین اینم پارت بعدددد
#فیک
#رمان
#سناریو
۲۲.۰k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.