-ت...تهیونگ...لطفا..بسه..
-ت...تهیونگ...لطفا..بسه..
چندتا ضربه آخر رو زد و کام کرد و از کوک کشید بیرون و بغل دستش دراز کشید...
همونطور که تقریبا داشت نفس نفس میزد بد.نشو سمت کوک چرخوند و بغ.لش کرد...
+خوبی؟!
-اوهوم...فقط..میخوام برم حموم...
+بخواب..فردا میری..
یکم تو جاش وول خورد..
-نه نمیتونم...میخوام الان برم
از جاش بلند شد و..
+زود بیای..دلم تنگ میشه:)))
اوهومی گفت و رفت سمت حموم...دوش آب رو باز کرد و زیرش نشست...
تو حین رابطش با تهیونگ همش بغضش میومد ولی هی قورت میداد..
بغضشو شکوند و اشکاش ریختن...از وقتی از عروسی برگشته بود بغض داشت
اگه قلبش نبود...اگه مادر پدرش نبود..اون شب اونا هم عروسی داشتن...
الان اون کاملِ کامل برای تهیونگ بود ولی نشد..
تو این فکرا زیر دوش حموم اشک میریخت که یه دفعه در حموم باز شد...تهیونگ بود..
+نمیخوای بیای؟!
-چند دیقه شد مگه؟!
+نیم ساعته این تویی..حواست هس؟!
-ببخشید...الان میام.
ولی تهیونگ اومد تو حموم دست کوک رو گرفت و کشوندتش سمتی که خیس نبود..
حوله بغل دستشو برداشت و صورت خیس کوک رو پاک کرد...گریه کردنش مشخص شد..
+چرا گریه میکردی؟!
نگاهشو از تهیونگ گرفت..
-گریه نمیکردم که..
دستشو گذاشت رو شونه کوک..
+دروغ نگو..بدم میاد..
-فقط...یاد اینکه قرار بود عروسی بگیریم...ولی تاریخش عقب افتاد افتادم همین..
چندتا ضربه آخر رو زد و کام کرد و از کوک کشید بیرون و بغل دستش دراز کشید...
همونطور که تقریبا داشت نفس نفس میزد بد.نشو سمت کوک چرخوند و بغ.لش کرد...
+خوبی؟!
-اوهوم...فقط..میخوام برم حموم...
+بخواب..فردا میری..
یکم تو جاش وول خورد..
-نه نمیتونم...میخوام الان برم
از جاش بلند شد و..
+زود بیای..دلم تنگ میشه:)))
اوهومی گفت و رفت سمت حموم...دوش آب رو باز کرد و زیرش نشست...
تو حین رابطش با تهیونگ همش بغضش میومد ولی هی قورت میداد..
بغضشو شکوند و اشکاش ریختن...از وقتی از عروسی برگشته بود بغض داشت
اگه قلبش نبود...اگه مادر پدرش نبود..اون شب اونا هم عروسی داشتن...
الان اون کاملِ کامل برای تهیونگ بود ولی نشد..
تو این فکرا زیر دوش حموم اشک میریخت که یه دفعه در حموم باز شد...تهیونگ بود..
+نمیخوای بیای؟!
-چند دیقه شد مگه؟!
+نیم ساعته این تویی..حواست هس؟!
-ببخشید...الان میام.
ولی تهیونگ اومد تو حموم دست کوک رو گرفت و کشوندتش سمتی که خیس نبود..
حوله بغل دستشو برداشت و صورت خیس کوک رو پاک کرد...گریه کردنش مشخص شد..
+چرا گریه میکردی؟!
نگاهشو از تهیونگ گرفت..
-گریه نمیکردم که..
دستشو گذاشت رو شونه کوک..
+دروغ نگو..بدم میاد..
-فقط...یاد اینکه قرار بود عروسی بگیریم...ولی تاریخش عقب افتاد افتادم همین..
۵۰۱
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.