Forbidden Love Part2
#بخش_دوم
دیوید(استاد فرشته ها): خب بچه ها، کلاس تمومه؛ خسته نباشید.
داشتم وسایلم رو جمع میکردم که صدای مایکل رو از پشت سرم شنیدم:
مایکل: دنیل!
دنیل: سلام مایک. چطوری؟
مایکل: امممم...بد نیستم.تو چی؟
دنیل: من خوبم.
مایکل: دروغ نگو! از اول کلاس تا الان چشمم بهت بود؛ همش تو فکر بودی!....بگو ببینم به چی داشت فکرمیکردی؟!
دنیل:آاا...خب.. چیز مهمی نبود.
مایکل:آهه....گرچه میدونم دروغ میگی، خب...باشه...نمیخوام اذییتت کنم. اما اگه احساس کردی چیزی داره اذییتت میکنه یا خواستی با کسی درددل کنی....بدون که همیشه هستم☺
دنیل: ممنون رفیق.
مایکل:خب دیگه بهتره از این حالت برزخی دربیای وگرنه از این به بعد کاری میکنم رنگین کمون بالا بیاری!
(به حرفش خندیدم و گفتم)
دنیل: باشه
.
.
.
.
از زبان کلارا:
صبح با بدن درد شدیدی از خواب بیدار شدم....خب معلومه! با اون همه سر بالایی و پیاده روی توی پارک، بایدم اینجوری درد بکشم!....وقتی روی تختم نشستم متوجه شدم که هنوز لباسای بیرونم تنمه. گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، انقدر خوابالو بودم که بدون اینکه نگاه کنم چه کسی داره زنگ میزنه گوشی رو برداشتم...خمیازه ای کشیدم و گفتم:
کلارا: الو؟
(با صدای دادی که از پشت تلفن شنیدم؛ بلافاصله صاحب صدا رو شناختم!...اون صاحاب کارم بود!...رئیس کافه ای که توش کار میکنم)
رئیس کافه: کلارا!...معلوم هست کدوم گوری هستی؟!
(با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهی به ساعت کردم و جوری از تخت پریدم بیرون که تخت به اون بزرگی لرزید!)
کلارا: سلام جُردن!
جردن(رئیس کافه): کلارا کنسینگتن! ؛امیدوارم دلیل خوبی واسه تأخیر دو ساعتت داشته باشی!
کلارا: واقعا ببخشید جردن باتری ساعتم تموم شده بود و گوشیمم خاموش بود قول میدم دیگه تکرار نشه!
جردن:.....تا پنج دقیقۀ دیگه اینجایی! وگرنه اخراجی...ایندفعه
رو میبخشم ولی دفعه بعد واقعا اخراجت میکنم!
(رفتم چیزی بگم که با صدای دادش گوشی رو از گوشم فاصله دادم)
جردن: فهمیدییییی؟!
(دوباره گوشی رو کنار گوشم گرفتم)
کلارا: بله رئیس متوجه شدم. واقعا ممنونم شما خیلی مهربونید!(ندای درونم گفت: شما خیلی مهربونید! ...آره!...ارواح عمت!)
جردن: خیله خب حالا نمیخواد آش مالی کنی!...خداحافظ
کلارا: خداحافظ
دیوید(استاد فرشته ها): خب بچه ها، کلاس تمومه؛ خسته نباشید.
داشتم وسایلم رو جمع میکردم که صدای مایکل رو از پشت سرم شنیدم:
مایکل: دنیل!
دنیل: سلام مایک. چطوری؟
مایکل: امممم...بد نیستم.تو چی؟
دنیل: من خوبم.
مایکل: دروغ نگو! از اول کلاس تا الان چشمم بهت بود؛ همش تو فکر بودی!....بگو ببینم به چی داشت فکرمیکردی؟!
دنیل:آاا...خب.. چیز مهمی نبود.
مایکل:آهه....گرچه میدونم دروغ میگی، خب...باشه...نمیخوام اذییتت کنم. اما اگه احساس کردی چیزی داره اذییتت میکنه یا خواستی با کسی درددل کنی....بدون که همیشه هستم☺
دنیل: ممنون رفیق.
مایکل:خب دیگه بهتره از این حالت برزخی دربیای وگرنه از این به بعد کاری میکنم رنگین کمون بالا بیاری!
(به حرفش خندیدم و گفتم)
دنیل: باشه
.
.
.
.
از زبان کلارا:
صبح با بدن درد شدیدی از خواب بیدار شدم....خب معلومه! با اون همه سر بالایی و پیاده روی توی پارک، بایدم اینجوری درد بکشم!....وقتی روی تختم نشستم متوجه شدم که هنوز لباسای بیرونم تنمه. گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، انقدر خوابالو بودم که بدون اینکه نگاه کنم چه کسی داره زنگ میزنه گوشی رو برداشتم...خمیازه ای کشیدم و گفتم:
کلارا: الو؟
(با صدای دادی که از پشت تلفن شنیدم؛ بلافاصله صاحب صدا رو شناختم!...اون صاحاب کارم بود!...رئیس کافه ای که توش کار میکنم)
رئیس کافه: کلارا!...معلوم هست کدوم گوری هستی؟!
(با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهی به ساعت کردم و جوری از تخت پریدم بیرون که تخت به اون بزرگی لرزید!)
کلارا: سلام جُردن!
جردن(رئیس کافه): کلارا کنسینگتن! ؛امیدوارم دلیل خوبی واسه تأخیر دو ساعتت داشته باشی!
کلارا: واقعا ببخشید جردن باتری ساعتم تموم شده بود و گوشیمم خاموش بود قول میدم دیگه تکرار نشه!
جردن:.....تا پنج دقیقۀ دیگه اینجایی! وگرنه اخراجی...ایندفعه
رو میبخشم ولی دفعه بعد واقعا اخراجت میکنم!
(رفتم چیزی بگم که با صدای دادش گوشی رو از گوشم فاصله دادم)
جردن: فهمیدییییی؟!
(دوباره گوشی رو کنار گوشم گرفتم)
کلارا: بله رئیس متوجه شدم. واقعا ممنونم شما خیلی مهربونید!(ندای درونم گفت: شما خیلی مهربونید! ...آره!...ارواح عمت!)
جردن: خیله خب حالا نمیخواد آش مالی کنی!...خداحافظ
کلارا: خداحافظ
۳.۰k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.