Forbidden Love Part1 بخش سوم
Forbidden Love
Part 1_بخش سوم
مثل همیشه از خلوت گاه
همیشگیم
سر درآوردم. از خلوت گاه بیرون اومدم و دوستم رو دیدم:
مایکل: هی سلام پسر
دنیل: سلام مایک. چه خبر؟
مایکل: با اینکه من باید این سوال رو از تو بپرسم ولی خب بهت
میگم..هیچ؛ خبر خاصی نیست.
دنیل: آها!
مایکل: خب بگو ببینم!...روز اولت چطور بود؟!
دنیل: آممم...خوب بود...دختر جالبیه!...و فکر کنم راهنماییش
خیلی راحت باشه!
مایکل: آها....خب برات آرزوی موفقیت میکنم رفیق!
دنیل: ممنون مایک.
ذهنم درگیر بود....یه حس عجیبی نسبت به انسانم
داشتم!.....حسی که شیرین بود..اما بهم میگفت اتفاق خوبی در راه
نیست.
.
.
.
از زبان کلارا:
بعد از اینکه از پارک بیرون اومدیم یه راست سوار ماشین شدیم
و خسته و کوفته به سمت خونه حرکت کردیم. تو راه داشتم به
دنیل فکر میکردم که خوابم برد.
با صدای آنا از خواب بیدار شدم....رسیده بودیم به خونه من، از
ماشین پیاده شدم وبعد از تشکر و خداحافظی با صمیمی ترین
دوستم، یا بهتر بگم..تنها کسی که تو زندگی داشتم، رفتم تو
خونه.
بازم تنهایی......
بازم سکوت.....
از 9 سال پیش که پدر و مادرم توی تصادف کشته شدن تا الان
من به غیر از آنا هیچکسی رو نداشتم.
.
انقدر خسته بودم که با لباس و کفش رفتم تو تخت و بلافاصله
وارد دنیای رویا شدم!.....یه رویای شیرین!....
خببب دوستان اینم از پارت اول امیدوارم خوشتون اومده باشه.
به زودی قراره داستان هیجان انگیز تر بشه!.....پس منتظر پارت
بعدی باشید. و اینکه ببخشید انقدر مجبور شدم دو سه بخشش کنم چونکه آپلود نمیشد پست...واسه همین سه بخشش کردم😊
Part 1_بخش سوم
مثل همیشه از خلوت گاه
همیشگیم
سر درآوردم. از خلوت گاه بیرون اومدم و دوستم رو دیدم:
مایکل: هی سلام پسر
دنیل: سلام مایک. چه خبر؟
مایکل: با اینکه من باید این سوال رو از تو بپرسم ولی خب بهت
میگم..هیچ؛ خبر خاصی نیست.
دنیل: آها!
مایکل: خب بگو ببینم!...روز اولت چطور بود؟!
دنیل: آممم...خوب بود...دختر جالبیه!...و فکر کنم راهنماییش
خیلی راحت باشه!
مایکل: آها....خب برات آرزوی موفقیت میکنم رفیق!
دنیل: ممنون مایک.
ذهنم درگیر بود....یه حس عجیبی نسبت به انسانم
داشتم!.....حسی که شیرین بود..اما بهم میگفت اتفاق خوبی در راه
نیست.
.
.
.
از زبان کلارا:
بعد از اینکه از پارک بیرون اومدیم یه راست سوار ماشین شدیم
و خسته و کوفته به سمت خونه حرکت کردیم. تو راه داشتم به
دنیل فکر میکردم که خوابم برد.
با صدای آنا از خواب بیدار شدم....رسیده بودیم به خونه من، از
ماشین پیاده شدم وبعد از تشکر و خداحافظی با صمیمی ترین
دوستم، یا بهتر بگم..تنها کسی که تو زندگی داشتم، رفتم تو
خونه.
بازم تنهایی......
بازم سکوت.....
از 9 سال پیش که پدر و مادرم توی تصادف کشته شدن تا الان
من به غیر از آنا هیچکسی رو نداشتم.
.
انقدر خسته بودم که با لباس و کفش رفتم تو تخت و بلافاصله
وارد دنیای رویا شدم!.....یه رویای شیرین!....
خببب دوستان اینم از پارت اول امیدوارم خوشتون اومده باشه.
به زودی قراره داستان هیجان انگیز تر بشه!.....پس منتظر پارت
بعدی باشید. و اینکه ببخشید انقدر مجبور شدم دو سه بخشش کنم چونکه آپلود نمیشد پست...واسه همین سه بخشش کردم😊
۴.۱k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.