Forbidden Love Part ۲ بخش اول
Forbidden Love
Part 2_ بخش اول
سلام به دوستان گلی که داستانمو دنبال میکنن، نویسنده
ماریا هستم. خب اول از همه از اونایی که فیکم رو دنبال
میکنن خیلی ممنونم و یه خواهش کوچولو ازتون دارم🙂
اونم اینه که بعد از هر پارت که آپ میشه و میخونین نظر
بدین یا اینکه تئوری که واسه ادامه داستان حدس میزنید رو
تو نظرات بگید☺
خب بریم سر داستان....
از زبان دنیل:
سرکلاس روزانمون بودم و استاد داشت درس جدید میداد.
استاد داشت مبحث (مقابله با عنواع فریب های شیاطین) رو
توضیح میداد، اما من هر چی سعی میکردم که همه ی توجه
رو به توضیحات استاد بدم؛ دوباره ذهنم میرفت سمت
خوابی که دیشب دیدم!.....و همش داشتم این سوال از
خودم میپرسیدم...معنیش چی میتونه باشه؟!
(فِلَش بَک)
روی صندلی توی خلوتگاه همیشگیم نشسته بودم و داشتم
به چیزای مختلف فکر میکردم. در همون حالت سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم تا کمی استراحت کنم، کمی بعد به خواب عمیقی فرو رفتم.
(خواب دنیل)
کلارا روی لبه ی یک پرتگاه ایستاده بود و داشت غروب رو
تماشا میکرد. خیلی به لبه ی پرتگاه نزدیک بود و هر لحظه
ممکن بود پاش لیز بخوره و بیوفته!......دویدم به سمتش تا
زود تر از اونجا بیارمش کنار.....صداش زدم:کلارا!..(برگشت
طرفم، وقتی حالت چهرشو دیدم...باید بگم ترکیبی از ترس،
نگرانی، غم و تعجب بود.)صدام زد: دنیل!...(و همون لحظه
تکه ای از صخره کنده شد و کلارا افتاد توی پرتگاه، نمیدونم
چرا اما موجی از احساس نگرانی و ترس بهم دست داد.)
فریاد زدم: نههههه!....(وقتی به فاصله ی حدودا دومتر و نیم از لبه ی پرتگاه رسیدم؛ تازه متوجه شدم از داخل پرتگاه
دود و خاکستر آتیش بلند میشد و هر چی نزدیک تر میشدم
گرمای شدیدی رو از داخل پرتگاه حس میکردم! وقتی به
لبه ی پرتگاه رسیدم خم شدم تا ببینم چه بلایی سر کلارا
اومده که همون لحظه یکی از شیاطین سریع از داخل پرتگاه
به طرفم اومد و پریدم عقب و اون شیطان به سمت آسمون
رفت اونموقع متوجه شدم که اون کلارا رو گرفته بود و
داشت با خودش میبرد!) کلارا فریاد کشید: دنیل!.....(از روی
زمین بلند شدم) فریاد کشیدم: کلارا!....(همون لحظه
احساس کردم نیروی بسیار شومی نزدیکمه! و بلافاصله دوتا
دست بزرگ و سیاه با ناخون های بلند و سیاه روی شونه
هام قرار گرفت....خیلی آروم کمی سرمو به طرف راست
چرخوندم از گوشه چشم نگاه کردم تا ببینم کیه...امیدوار بودم حدسم درست نباشه!...امانخیر...متاسفانه حدسم درست
بود....اون سردسته ی شیاطین ؛شیطان اعظم بود.فرمانروای
جهنم.) لبخند شیطانی و ترسناکی زد ودم گوشم گفت:نگران
نباش فرشته....تو هم به زودی به همون دوستت
میپیوندی(منظورش کالرا ست).....به جهنم خوش اومدی!
(و منو با خودش به درون پرتگاه برد!)...از خواب پریدم.
نفس نفس میزدم و ترسیده بودم، بدتر از همه....اصلاً
احساس خوبی نسبت به چیزی که تو خواب دیدم نداشتم.
(پایان فلش بک)
سرم رو محکم تکون دادم تا دیگه به اون خواب فکر
نکنم.....البته فعلا!....... و همین که به خودم اومدم متوجه
شدم که تایم کلاس تموم شده و استاد داره میره....
Part 2_ بخش اول
سلام به دوستان گلی که داستانمو دنبال میکنن، نویسنده
ماریا هستم. خب اول از همه از اونایی که فیکم رو دنبال
میکنن خیلی ممنونم و یه خواهش کوچولو ازتون دارم🙂
اونم اینه که بعد از هر پارت که آپ میشه و میخونین نظر
بدین یا اینکه تئوری که واسه ادامه داستان حدس میزنید رو
تو نظرات بگید☺
خب بریم سر داستان....
از زبان دنیل:
سرکلاس روزانمون بودم و استاد داشت درس جدید میداد.
استاد داشت مبحث (مقابله با عنواع فریب های شیاطین) رو
توضیح میداد، اما من هر چی سعی میکردم که همه ی توجه
رو به توضیحات استاد بدم؛ دوباره ذهنم میرفت سمت
خوابی که دیشب دیدم!.....و همش داشتم این سوال از
خودم میپرسیدم...معنیش چی میتونه باشه؟!
(فِلَش بَک)
روی صندلی توی خلوتگاه همیشگیم نشسته بودم و داشتم
به چیزای مختلف فکر میکردم. در همون حالت سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم تا کمی استراحت کنم، کمی بعد به خواب عمیقی فرو رفتم.
(خواب دنیل)
کلارا روی لبه ی یک پرتگاه ایستاده بود و داشت غروب رو
تماشا میکرد. خیلی به لبه ی پرتگاه نزدیک بود و هر لحظه
ممکن بود پاش لیز بخوره و بیوفته!......دویدم به سمتش تا
زود تر از اونجا بیارمش کنار.....صداش زدم:کلارا!..(برگشت
طرفم، وقتی حالت چهرشو دیدم...باید بگم ترکیبی از ترس،
نگرانی، غم و تعجب بود.)صدام زد: دنیل!...(و همون لحظه
تکه ای از صخره کنده شد و کلارا افتاد توی پرتگاه، نمیدونم
چرا اما موجی از احساس نگرانی و ترس بهم دست داد.)
فریاد زدم: نههههه!....(وقتی به فاصله ی حدودا دومتر و نیم از لبه ی پرتگاه رسیدم؛ تازه متوجه شدم از داخل پرتگاه
دود و خاکستر آتیش بلند میشد و هر چی نزدیک تر میشدم
گرمای شدیدی رو از داخل پرتگاه حس میکردم! وقتی به
لبه ی پرتگاه رسیدم خم شدم تا ببینم چه بلایی سر کلارا
اومده که همون لحظه یکی از شیاطین سریع از داخل پرتگاه
به طرفم اومد و پریدم عقب و اون شیطان به سمت آسمون
رفت اونموقع متوجه شدم که اون کلارا رو گرفته بود و
داشت با خودش میبرد!) کلارا فریاد کشید: دنیل!.....(از روی
زمین بلند شدم) فریاد کشیدم: کلارا!....(همون لحظه
احساس کردم نیروی بسیار شومی نزدیکمه! و بلافاصله دوتا
دست بزرگ و سیاه با ناخون های بلند و سیاه روی شونه
هام قرار گرفت....خیلی آروم کمی سرمو به طرف راست
چرخوندم از گوشه چشم نگاه کردم تا ببینم کیه...امیدوار بودم حدسم درست نباشه!...امانخیر...متاسفانه حدسم درست
بود....اون سردسته ی شیاطین ؛شیطان اعظم بود.فرمانروای
جهنم.) لبخند شیطانی و ترسناکی زد ودم گوشم گفت:نگران
نباش فرشته....تو هم به زودی به همون دوستت
میپیوندی(منظورش کالرا ست).....به جهنم خوش اومدی!
(و منو با خودش به درون پرتگاه برد!)...از خواب پریدم.
نفس نفس میزدم و ترسیده بودم، بدتر از همه....اصلاً
احساس خوبی نسبت به چیزی که تو خواب دیدم نداشتم.
(پایان فلش بک)
سرم رو محکم تکون دادم تا دیگه به اون خواب فکر
نکنم.....البته فعلا!....... و همین که به خودم اومدم متوجه
شدم که تایم کلاس تموم شده و استاد داره میره....
۳.۷k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.