می ترسم

می ترسم...
ازجهانی که یخبندان شده
ازمردمی که شبیه ماشین شده اند..
از دلهایی که محبت را منفعت می دانند...
و از قاب عکس هایِ بی روحی
که در خیابان راه میروند...
دلم برای جهانمان میسوزد..
و دلگیر میشوم...
وقتی برای عزیزانم؛
که میان این انبوهِ دنیاپرستی،
هنوز انسان مانده اند؛
کاری از دستم بر نمی آید..!
خدا دقیقاً کجاست؟
من با او حرف دارم...
چرا از همان اولش نگفت؟
که اشرف مخلوقاتش،
قرار است اینقدر ناشیانه
تغییر هویت دهد؟؟
بگذریم...
ما هم مثل گذشتگان ،
دیر یا زود تمام میشویم..
ولی دنیایی که ما دیدیم
هیچ چیزش انصاف نبود..!
من که رفتم...
اگر خدا را دیدید
به او بگویید:

".......قرارمان این نبود ...!"
دیدگاه ها (۱)

من رازی ندارم...قلب من کتابی ست گشودهخواندن آن برای تو دشوار...

یکی تو میگویییکی اویکی تو میگویییکی اوو آنقدر این داستان ادا...

به آغوشِ خسته‌ام مجالی دهبگذارگریستنبر زخم‌های دیرین ‌قلب‌ها...

و ناگهان در نبودن هاهیچ تسلایی نمی بینینه پیراهنی فراموش شده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط