ˢᶜᵉⁿᵃʳⁱᵒ
«میدونی… هر بار که در اتاق رو باز میکنم و اون چشمهای خستهش رو میبینم، یه لحظه همهچی وایمیسه.
نه به خاطر درد…
به خاطر اینکه هنوز دوست دارم فکر کنم شاید امروز روزیه که منو یادش بیاد.
میرم کنارش. آروم، بدون اینکه صداشو بترسونم.
میگم:
— «صبح بخیر کوچولو… امروز حالت بهتره؟»
اون سرشو کمی میچرخونه…
چشمهاش روی صورتم میمونه…
چند ثانیه، فقط نگاه.
بعد لبهاش میلرزه و همون جملهای رو میگه که هر بار قلبمو مثل کاغذ مچاله میکنه:
— «تو… تو کیای؟»
نمیدونی این چهار تا حرف با آدم چیکار میکنه…
اما من لبخند میزنم.
آروم دستشو میگیرم، انگار شیشهست و ممکنه بشکنه.
میگم:
— «من… همونیم که وقتی بچه بودی موهات رو میبافت. همون که وقتی میترسیدی، میاومدی قایم میشدی پشتش.
من… برادرت هستم.»
اون دوباره نگاهم میکنه، انگار دنبال چیزی میگرده…
انگار ته ذهنش یه نور کوچیک چشمک میزنه اما هنوز خیلی دوره.
بعد آهسته میگه:
— «عجیبه… انگار صدات رو یهجوری… میشناسم.»
همین یک جمله…
همین یک جرقه…
کافیه که من کل شب بیدار بمونم و فکر کنم شاید فردا… شاید فردا بیشتر یادش بیاد.
من ازش مراقبت میکنم.
لباسهاشو، چایشو، داروهاشو… همهچی.
اما بیشتر از اینها…
دارم از خاطراتش مراقبت میکنم.
خاطراتی که الان فقط من دارم.
هر شب، قبل خواب، براش قصهای میخونم که روزی خودمون زندگیاش کردیم.
قصهای از دو تا بچه که دست هم رو ول نکردن.
شاید اون هنوز نمیفهمه قصه دربارهی خودشه…
ولی من…
من هر لحظهشو از برم.
گاهی میگم:
— «من اینجام، نترس.»
و شاید اون ندونه من کیام…
اما دستش رو محکمتر میگیره.
همین کافیه.
چون تا وقتی اون نفس میکشه…
من کنارشم.
حتی اگر اسمم رو یادش نباشه…
من هنوز برادرشم.»
#استری_کیدز #چان #لینو #چانگبین #هیونجین #هان #فلیکس #سونگمین #جونگین #سناریو #تکپارتی
نه به خاطر درد…
به خاطر اینکه هنوز دوست دارم فکر کنم شاید امروز روزیه که منو یادش بیاد.
میرم کنارش. آروم، بدون اینکه صداشو بترسونم.
میگم:
— «صبح بخیر کوچولو… امروز حالت بهتره؟»
اون سرشو کمی میچرخونه…
چشمهاش روی صورتم میمونه…
چند ثانیه، فقط نگاه.
بعد لبهاش میلرزه و همون جملهای رو میگه که هر بار قلبمو مثل کاغذ مچاله میکنه:
— «تو… تو کیای؟»
نمیدونی این چهار تا حرف با آدم چیکار میکنه…
اما من لبخند میزنم.
آروم دستشو میگیرم، انگار شیشهست و ممکنه بشکنه.
میگم:
— «من… همونیم که وقتی بچه بودی موهات رو میبافت. همون که وقتی میترسیدی، میاومدی قایم میشدی پشتش.
من… برادرت هستم.»
اون دوباره نگاهم میکنه، انگار دنبال چیزی میگرده…
انگار ته ذهنش یه نور کوچیک چشمک میزنه اما هنوز خیلی دوره.
بعد آهسته میگه:
— «عجیبه… انگار صدات رو یهجوری… میشناسم.»
همین یک جمله…
همین یک جرقه…
کافیه که من کل شب بیدار بمونم و فکر کنم شاید فردا… شاید فردا بیشتر یادش بیاد.
من ازش مراقبت میکنم.
لباسهاشو، چایشو، داروهاشو… همهچی.
اما بیشتر از اینها…
دارم از خاطراتش مراقبت میکنم.
خاطراتی که الان فقط من دارم.
هر شب، قبل خواب، براش قصهای میخونم که روزی خودمون زندگیاش کردیم.
قصهای از دو تا بچه که دست هم رو ول نکردن.
شاید اون هنوز نمیفهمه قصه دربارهی خودشه…
ولی من…
من هر لحظهشو از برم.
گاهی میگم:
— «من اینجام، نترس.»
و شاید اون ندونه من کیام…
اما دستش رو محکمتر میگیره.
همین کافیه.
چون تا وقتی اون نفس میکشه…
من کنارشم.
حتی اگر اسمم رو یادش نباشه…
من هنوز برادرشم.»
#استری_کیدز #چان #لینو #چانگبین #هیونجین #هان #فلیکس #سونگمین #جونگین #سناریو #تکپارتی
- ۳۰۸
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط