هنوز وقتی سرم را روی شانه ات می گذارم، بهشت با همه عظمتش
هنوز وقتی سرم را روی شانه ات می گذارم، بهشت با همه عظمتش در من جریان پیدا می کند. هنوز وقتی نگاهم می کنی، خودم را در کنار کوه پایه های کودکی ام می بینم؛ با شاه پرک هایی که روی پیراهنم پرواز می کنند. هنوز نمی دانم چند سال و چند جاده و چند احساس از تو دور شده ام. فقط هر وقت دلم برای گهواره ای که تکان می دادی تنگ می شود، رو به روی آینه می ایستم و دنبال دخترکی می گردم که اگر نیم روزی مادرش را نمی دید، آرام و قرار نداشت. قلب تو از خانه بزرگتر بود و از مهتاب روشن تر. تو را از همه زیبایی ها بیشتر دوست داشتم. باور کن هنگامی که در خانه بودی گل میان گلدان ها خوشبوتر می شدند و تماشای تصویر کتاب داستان ها دیدنی تر. تو دستم را می گرفتی و نمی گذاشتی قلبم در پیاده روهای پر ازدحام دروغ و گناه گم شود. تو هر روز صورتم را در حوض صداقت می شستی و شب ها با جرعه ای قصه شادم می کردی. وقتی قرآن می خواندی، فرشته ها خاموش می شدند و ستاره ها برای شنیدن صدایت تا سقف خانه فرود می آمدند. تو می خواندی و من به کوچه های ملکوت سفر می کردم. تو می خواندی و من در لابه لای رشته های باران به تو سلام می گفتم. می خواهم امروز دوباره کنارت بنشینم. شاید بتوانم یک بار دیگر در چشم های پر ستاره ات شناور شوم و دوباره بر بال های خاطره ها سوار شوم و قصه های شیرین کودکی را مرور کنم. صدایت می کنم. آنگاه که از نامهربانی ها به تنگ آید دلم مادر...
#رادیو_هفت
#رادیو_هفت_انقضا_ندارد
#رادیو_هفت
#رادیو_هفت_انقضا_ندارد
۸.۸k
۲۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.