داستانش یک پسرهِ، که پدرش بی عصابه
یک روز مادر و پدرش با هم دیگه دعوا می کنن.
پدر: تو با یک دیگه خوابیدی؟
مادر: من فقط سر کار بودم.
بعد باباش از مامانش می زنه می گه: گ.وه نخور جرعت داری یک چیز دیگه بگو.
مادر: پس من از تو طلاق می گیرم.
بعد مادر میره بیرون از خونه
پدرشم عصبی میشه و میره تو اتاق پچه، پسرش می کشه. بعد مامانش نصف شب که میاد توی کمد بچه رو می گرده جنازش رو پیدا می کنه و خیلی کریه کرد.
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.