تنها بود..آنقدر که سالها بود زنگ در خانه اش را کسی نزده ب
تنها بود..آنقدر که سالها بود زنگ در خانه اش را کسی نزده بود..
به کسی هم فکر نمیکرد،چون اصلا کسی را نداشت...
وقتی که در حال گذاشتن گلها در گلدان روی میز بود و با خودش زمزمه میکرد که انسانها تنها به دنیا می آیند و تنها از این دنیا میروند..زنگ خانه اش به صدا درآمد!
با خوشحالی سراسیمه برای باز کردن در رفت..در را که باز کرد تمام شوق از صورت او پرید..
فقیری بود،تقاضای پولی داشت..
*نوشته من*
(ر.کاف)
به کسی هم فکر نمیکرد،چون اصلا کسی را نداشت...
وقتی که در حال گذاشتن گلها در گلدان روی میز بود و با خودش زمزمه میکرد که انسانها تنها به دنیا می آیند و تنها از این دنیا میروند..زنگ خانه اش به صدا درآمد!
با خوشحالی سراسیمه برای باز کردن در رفت..در را که باز کرد تمام شوق از صورت او پرید..
فقیری بود،تقاضای پولی داشت..
*نوشته من*
(ر.کاف)
۸.۲k
۲۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.