از صداهای اطرافش آسی شده بود دلش میخواست برود جایی که

از صداهای اطراف‌ش آسی شده بود، دل‌ش می‌خواست برود جایی که هیچ فریادی، جز فریاد آزادی و آرامش نباشد. با خودش کلنجار می‌رفت.چپ و راست، اما به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید جز این‌که مشتی نثار دیوار اتاق‌ش کند. ولی دیوار و دست‌ش چه گناهی داشتند؟ جز این‌که دیوار شاهد اشک و بی قراری‌های او بود. هراسان و حیران به دنبال غمخواری می‌گشت.
شال و مانتویی که از کمدش آویزان بود را به تن کرد و خواست در خیابان قدمی بزند که شاید از اندوهی که دارد کم شود، اما از میان دود و غبار، گردش گوی قرمزی توجه او را به خودش جلب کرد.
ضربان قلب‌ش تند و تندتر می‌شد و نفس‌ش به شمارش افتاد. چشم پر از اشک و اندوه‌ش را تنگ‌تر کرد تا بهتر ببیند، ون بزرگی را دید که روی آن نوشته شده بود"گشت ارشاد"!
از همان دیدار اول‌ش با گوی قرمز چرخان، سرتیتر مغزش شد که نکند بال مرا چون زنانی که رویای پرواز داشتند، ببرند.
سعی کرد تند‌تر راه برود نفس‌ش تند و تند‌تر می‌شد و هر لحظه نزدیکی مرگ اجباری را بیشتر از قبل حس می‌کرد.چه باید می‌کرد؟ کجا باید می‌رفت؟ مگر همین کشور، خانه‌ی امن‌‌ش نبود؟ خانه‌ی انسانیت و جوانمردانگی!
در تکاپو بود که از پشت دستی حصار گردن‌ش شد، نقش زمین شد و تقلا می‌کرد، اما نه راه فراری داشت و نه پایی برای فرار.
او فقط از خانه بیرون آمده بود تا کمی از اندوه‌ش کم شود، ولی گرفتار اندوهی سنگین‌تر شده بود.
نتوانست تن ظریف و پاک خودش را از شر دستان ستبر نجات دهد، نمی‌خواست تسلیم شود اما راهی جز آن نداشت.
تسلیم شد، دیگر تقلا نکرد، اجازه داد همان طور که نقش بر زمین است او را ببرند، بغض‌ش امانش نداد، اشک‌هایش سرازیر شد، او فقط خسته بود، خسته از فقر انسانیت و مردانگی.
و در آخر مادری در خانه چشم به راه دخترش بود که دیگر هیچ وقت به خانه باز نمی‌گشت.

_هزار و یک صبر آرزو، برای دل مادرش🖤_


(ر. کاف/س. قاف)
دیدگاه ها (۴۳)

تنها بود..آنقدر که سالها بود زنگ در خانه اش را کسی نزده بود....

خواستم بنویسم خسته ام مثل جوانی که...بعد دیدم من که جوان نیس...

_درخت باشم ... یک‌ گوشه ی این دنیای بزرگ افتاده باشم تنهای ت...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

رسم زندگی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط