سودای تو را دارم من از دلو از جانم ، گفتند که پیدا شو دید
سودای تو را دارم من از دلو از جانم ، گفتند که پیدا شو دیدند که پنهانم، گفتند که پیدا کن خود را و تورا با هم ،دیدند که پیدا هست در هر نفس آدم،پیداستو من پنهان ، من در تنو او در جان ، یک آن نظری کردم ،در خود گذری کردم ، دیدم که نه در دوری ، نزدیک تر از نوری ، درگاه عبور از تو ، من این همه دور از تو، یک عمر نیاندیشم ،هی هات تو در خویشم ، چشم است که بینا نیست ،در عشق که اینها نیست....Z
۱۹۳
۲۶ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.