من و تو(فصل ۲ پارت ۱۶)
من و تو(فصل ۲ پارت ۱۶)
(فردا صب)
از رو تخت بلند شدم...صورتمو شستم و لباسمو عوض کردم...رفتم تو حال...
+های بی....(خشکش زد)
مادر و پدر و اجوما اونجا بودن....
=نوناااا!
+اجوماااا!
و سریع رفتم تو بغل اجوما..
+دلم برات یه زره شده بود!
=منم همینطور...
از بغل اجتماعی امدم بیرون و به پدر و مادر تعظیم کردم....
+خوش امدین مادر جان...خوش امدین پدر جان..
پ ته:خوشحالم که خوبی دخترم..
م ته:حرف منو چرا زدی؟
پ ته:میخواستی زود تر بگی..
و بعد همه خندیدیم...
(چند دقیقه بعد)
+(سرفه)
تا اون حرف رو شنیدم قهوه پرید تو گلوم...
_نونا خوبی؟
+خوبم خوبم...چی؟
پ ته:مشکلی با این موضوع دارین؟
-ما با سفر مشکل نداریم ...مشکلمون یونا و جونکوکن...
م ته:با پسر عموت مشکل داری؟...تازه یونا هم که دوست صمیمی نوناعه...
_نه!
م ته:چی؟
_منظورم اینکه مشکلی نداریم...
هنوز تو شک بودم...برای همین حرفی نمیزدم...
از زبون ته:خیلی عصبانی بودم...نمیخواستم نونا دیگه جونکوک رو ببینه...باید هرجور شده کاری کنم که اونا نیان...
لز زبان نونا:با اینکه دیگه به جونکوک حسی نداشتم...ولی دوست داشتم دوباره ببینمش...
+میشه فردا بریم؟
م ته:آره...با پدر بزرگ حرف میزنم...
_نونا....(منظور از اینکه چرا اینو گفتی)
(چند دقیقه بعد)
رفتم تو اتاق...رو تخت لم دادم ...گوشیم رو برداشتم و رفتم تو اینستا...یدفعه از طرف تهیونگ برام یه پیام آمد...
پیام ته:(ویدئو )(نکات ایمنی در موقعیت حاملگی)
+تهیونگااااا!(داد)
در خماری بمونین ...امروز دو تا پارت گذاشتمااا..
(فردا صب)
از رو تخت بلند شدم...صورتمو شستم و لباسمو عوض کردم...رفتم تو حال...
+های بی....(خشکش زد)
مادر و پدر و اجوما اونجا بودن....
=نوناااا!
+اجوماااا!
و سریع رفتم تو بغل اجوما..
+دلم برات یه زره شده بود!
=منم همینطور...
از بغل اجتماعی امدم بیرون و به پدر و مادر تعظیم کردم....
+خوش امدین مادر جان...خوش امدین پدر جان..
پ ته:خوشحالم که خوبی دخترم..
م ته:حرف منو چرا زدی؟
پ ته:میخواستی زود تر بگی..
و بعد همه خندیدیم...
(چند دقیقه بعد)
+(سرفه)
تا اون حرف رو شنیدم قهوه پرید تو گلوم...
_نونا خوبی؟
+خوبم خوبم...چی؟
پ ته:مشکلی با این موضوع دارین؟
-ما با سفر مشکل نداریم ...مشکلمون یونا و جونکوکن...
م ته:با پسر عموت مشکل داری؟...تازه یونا هم که دوست صمیمی نوناعه...
_نه!
م ته:چی؟
_منظورم اینکه مشکلی نداریم...
هنوز تو شک بودم...برای همین حرفی نمیزدم...
از زبون ته:خیلی عصبانی بودم...نمیخواستم نونا دیگه جونکوک رو ببینه...باید هرجور شده کاری کنم که اونا نیان...
لز زبان نونا:با اینکه دیگه به جونکوک حسی نداشتم...ولی دوست داشتم دوباره ببینمش...
+میشه فردا بریم؟
م ته:آره...با پدر بزرگ حرف میزنم...
_نونا....(منظور از اینکه چرا اینو گفتی)
(چند دقیقه بعد)
رفتم تو اتاق...رو تخت لم دادم ...گوشیم رو برداشتم و رفتم تو اینستا...یدفعه از طرف تهیونگ برام یه پیام آمد...
پیام ته:(ویدئو )(نکات ایمنی در موقعیت حاملگی)
+تهیونگااااا!(داد)
در خماری بمونین ...امروز دو تا پارت گذاشتمااا..
۷.۹k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.