پارت ششم
پارت ششم
از زبان آکوتاگاوا
وای خدایا داشتیم بر فنا میرفتیم آخه چرا من اینقدر بدبختم😑
دازای سان که داره یه جوری نگاه میکنه که انگار قراره کرم بریزه آتسوشی چیز جینکو هم که سرخ شده همش به خاطر منه...چیز نه فراموش کنین
دازای سان:خب پس...دیگه چیكارا کردین؟همو بوس...
پریدم وسط حرفش و فریاد زدم:به هیچ وجه
صدامو آوردم پایین و گفتم:اینکارو نمیکنیم
دازای سان:عهههه؟واقعا؟؟پس اگه اینکارو نمیکنی خوبه چون میخوایم آتسوشی کون رو بفرستیم خونه تو
گفتم:چرا؟
دازای سان:به یه دلایلی یه هفته مرخصی داره
جینکو:چه دلیلی که خودم نمیدونم؟
دازای سان:حالا بعدا میگم...
گفتم: اتفاقی براش افتاده؟؟؟
دازای سان:خیلی نگرانشی؟
خیلی محکم و عادی گفتم:نه
ولی راستش تو دلم یه چیز دیگه بود...
دازای سان:باشه تو راست میگی
گفتم:راست میگم
دازای سان:خیلی خب بگذریم...آتسوشی کون یه هفته...
جینکو:بله میدونم چشم
دازای سان:آفرین خب من دیگه برم
از زبان آتسوشی
راه افتادم سمت خونه آکوتاگاوا.اون جلو میرفت و من پشت سرش
آکوتاگاوا:رسیدیم بریم تو
رفتیم داخل دیگه شب بود و هر دو خسته بودیم و توان نداشتیم
آکوتاگاوا: چون من جایی ندارم و نمیدونستم تو قراره بیای باید...
سرخ شد و گفت:باید کنارم بخوابی تو یه تخت
بعد هم رفت سمت آشپزخونه منم رفتم روی مبل نشستم
دوتا لیوان برداشت و یه شربت درست کرد و آورد
از زبان آکوتاگاوا
وای خدایا داشتیم بر فنا میرفتیم آخه چرا من اینقدر بدبختم😑
دازای سان که داره یه جوری نگاه میکنه که انگار قراره کرم بریزه آتسوشی چیز جینکو هم که سرخ شده همش به خاطر منه...چیز نه فراموش کنین
دازای سان:خب پس...دیگه چیكارا کردین؟همو بوس...
پریدم وسط حرفش و فریاد زدم:به هیچ وجه
صدامو آوردم پایین و گفتم:اینکارو نمیکنیم
دازای سان:عهههه؟واقعا؟؟پس اگه اینکارو نمیکنی خوبه چون میخوایم آتسوشی کون رو بفرستیم خونه تو
گفتم:چرا؟
دازای سان:به یه دلایلی یه هفته مرخصی داره
جینکو:چه دلیلی که خودم نمیدونم؟
دازای سان:حالا بعدا میگم...
گفتم: اتفاقی براش افتاده؟؟؟
دازای سان:خیلی نگرانشی؟
خیلی محکم و عادی گفتم:نه
ولی راستش تو دلم یه چیز دیگه بود...
دازای سان:باشه تو راست میگی
گفتم:راست میگم
دازای سان:خیلی خب بگذریم...آتسوشی کون یه هفته...
جینکو:بله میدونم چشم
دازای سان:آفرین خب من دیگه برم
از زبان آتسوشی
راه افتادم سمت خونه آکوتاگاوا.اون جلو میرفت و من پشت سرش
آکوتاگاوا:رسیدیم بریم تو
رفتیم داخل دیگه شب بود و هر دو خسته بودیم و توان نداشتیم
آکوتاگاوا: چون من جایی ندارم و نمیدونستم تو قراره بیای باید...
سرخ شد و گفت:باید کنارم بخوابی تو یه تخت
بعد هم رفت سمت آشپزخونه منم رفتم روی مبل نشستم
دوتا لیوان برداشت و یه شربت درست کرد و آورد
۲.۴k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.