PART1
#PART1
#فصل_اول
مه غلیظ سرتاسر جاده کوهستانی را در خود فـرو بـرده و بیـرون قابل رویت نیست، گویی هاله های مه جنگ بی رحمانـه ای را ضـد کـوه هـای سـر بـه فلـک کشـیده آغـاز کـرده، و عظمـت آن را در
زیرحجاب مبهم سـلطه خـود محـو و پنهـان کـرده انـد. مسـیر بـا سربالایی و پیچ و خم تندی که دارد، فضایی خوفناک را بـه وجـود آورده، و کوچکترین بی احتیاطی عواقب جبران ناپـذیری را بـه بـار خواهد آورد.
اتومبیل که با چراغهای روشن، کند و با احتیاط حرکت می کنـد،
از دور نمایان می شود. نگرانی و اضطراب در چهره مـرد جـوان کـه پشت فرمان نشسته مشـهود اسـت. او در حـالی کـه بـه جلـو خـم می شود تا جاده را بهتر ببیند، با ناراحتی زیر لب غر می زند:
ای بابا، پس کی این مه لعنتی تموم می شه! بیچاره مون کـرد! دو متر جلوتر رو نمی شه دید.
برای چندمین بار با دستمال، شیشه بخار گرفتـه، جلـوی خـود را پاک می کند. هرازگاه نیم نگـاهی هـم بـه زن بیمـار کـه کنـارش نشسته می اندازد و جمله ای می گوید تا از حال او با خبر شود.
زن که غم بزرگی برچهره اش سایه افکنده، آنقدر در افکار کـابوس وار خود غرق است که گویی طبیعت مه آلود قدرت حرف زدن را از او گرفته است، خاطرات گذشته و عذاب وجدان لحظه ای او را رهـا
نمی کند. اندک اندک حالش وخیم تر می شود، پشیمانی و نـدامت سینه او را بـه تنـگ مـی آورد و نفـس کشـیدن را بـرایش سـخت می کند. در حالی که مظلومانه اشـک مـی ریـزد. شیشـه را پـایین
می دهد، تا شاید از این وضعیت دردناک نجات پیدا کند. بـا پـایین آمـدن شیشـه، بـاد شـال سـفید و گیسـوان سـیاه او را بـه رقـص می کشاند. مرد نیز چشمانش ابری می شود و در حالی که حـالش دگرگـون شده به زحمت جلوی گریه خود را می گیرد. صدایی جز گریه زن و زنگوله کوچکی که از آیینه آویختـه شـده،
به گوش نمی رسد. روی صندلی عقب، مجله ای با عکس بزرگـی از زن که در حال مصاحبه با یک خبرنگار است، دیده می شود.
لحظاتی بعد زن با اشاره از مرد مـی خواهـد کـه اتومبیـل را نگـه دارد. مرد با نگرانـی نگـاهی بـه او کـرده و اتومبیـل را کنـار جـاده متوقف می کند.
زن آهسته پیاده می شود و کمی جلوتر، کناره جاده نزدیـک دره، با دستش گاردریل را می گیـرد و طبیعـت اطـراف و دره عمیـق را می نگرد. مرد چنان با حسرت او را نگاه می کند که گـویی آخـرین
دیدار است. بعد با چشمانی اشـک بـار نـیم پـالتو را برداشـته و بـه
سمت زن می رود و آن را به آرامی روی شانه های او می اندازد.
زن بدون اینکه حرفی بزند. همچنان دور دست را نگاه مـی کنـد.
مرد با حسرت دستهای او را می گیرد و چشمهای سیاه و نافذش را نگاه کرده و با نگرانی می پرسد: پریا، اگه حالت بده برم داروهاتو بیارم.
پریا که گـویی در عـالم دیگـر سـیر مـی کنـد. بـا حسـرت جـواب می دهد: به نظرت بازم می تونم ببینمش، مسعود ؟
مسعود گرچه به دلیل بیماری سختی کـه گریبـانگیر پریـا شـده، امید خود را به این دیدار از دست داده، اما برای اینکـه بـه او امیـد ببخشد، با لبخند جواب می دهد:
آره عزیزم، حتی اگه نتونی ببینیش، نباید غصه بخوری، چون تو بـا این حالِت، تمام تلاشتو کردی تا جبران کنی، مطمئن باش که خدا هم ازت راضیه. پریا با بغض و حسرت می گوید:
کاش زمان چند سال به عقب بر می گشت، کاش گول حرف هـای نادر رو نمی خوردم و حماقت احمقانه رو نمی کردم، که حالا مجبـور بشـم بـا این حال و روز تو رو هم تو این جاده بکشونم. و بلند بلند شروع به گریه می کند.
مسعود به زحمت خود را کنترل کرده و می گوید: تو رو خدا، اینقدر خودت رو سرزنش نکن، هر چـی بـوده گذشـته،
مهم اینه که تو اومدی تا جبران کنی، الانم بهتره تا دیر نشده بریم، می ترسم به شب بخوریم، گرفتار شیم. عبور و مرور در جاده ادامه دارد، صدای اصابت قطره های باران به روی سقف و شیشه های اتومبیل به گوش می رسد. پریـا همچنـان طبیعت بکر و زیبای پیرامون را که به سرعت از روبرویش میگـذرد تماشا می کند. مسعود گرچه با دقت جـاده را نگـاه مـی کنـد، امـا
هرازگاه با حسرت نگاهی هم به چهره معصوم او می اندازد. سرفه های پریا با داخل شدن اتومبیل به تونل شدیدتر می شـود،
فضای گرفته و دود آلود تونل او را به شدت آزار می دهد. لحظه به لحظه حال پریا وخیم تر می شود، مسـعود بـا چشـمانی اشک بار در حالی که صبوری خود را از دست داده شیشه ها را بـالا می دهد و شروع به التماس کردن می کند:
تو رو خدا پریـا طاقـت بیـار... خـدایا ایـن چـه بـدبختی بـود کـه
گرفتارمون کرد... خودت کمکمون کن.
زمان برای مسعود بسیار زجر آور و کشـنده سـپری مـی شـود، در حالی که ضربان قلبش از استرس تندتر شده تمرکزش را از دسـت می دهد و راننده گی برایش بسیار دشوار می گردد. با خارج شدن اتومبیل از تونل، مه غلیظ تر شده و امکان دیـد را از او م
#فصل_اول
مه غلیظ سرتاسر جاده کوهستانی را در خود فـرو بـرده و بیـرون قابل رویت نیست، گویی هاله های مه جنگ بی رحمانـه ای را ضـد کـوه هـای سـر بـه فلـک کشـیده آغـاز کـرده، و عظمـت آن را در
زیرحجاب مبهم سـلطه خـود محـو و پنهـان کـرده انـد. مسـیر بـا سربالایی و پیچ و خم تندی که دارد، فضایی خوفناک را بـه وجـود آورده، و کوچکترین بی احتیاطی عواقب جبران ناپـذیری را بـه بـار خواهد آورد.
اتومبیل که با چراغهای روشن، کند و با احتیاط حرکت می کنـد،
از دور نمایان می شود. نگرانی و اضطراب در چهره مـرد جـوان کـه پشت فرمان نشسته مشـهود اسـت. او در حـالی کـه بـه جلـو خـم می شود تا جاده را بهتر ببیند، با ناراحتی زیر لب غر می زند:
ای بابا، پس کی این مه لعنتی تموم می شه! بیچاره مون کـرد! دو متر جلوتر رو نمی شه دید.
برای چندمین بار با دستمال، شیشه بخار گرفتـه، جلـوی خـود را پاک می کند. هرازگاه نیم نگـاهی هـم بـه زن بیمـار کـه کنـارش نشسته می اندازد و جمله ای می گوید تا از حال او با خبر شود.
زن که غم بزرگی برچهره اش سایه افکنده، آنقدر در افکار کـابوس وار خود غرق است که گویی طبیعت مه آلود قدرت حرف زدن را از او گرفته است، خاطرات گذشته و عذاب وجدان لحظه ای او را رهـا
نمی کند. اندک اندک حالش وخیم تر می شود، پشیمانی و نـدامت سینه او را بـه تنـگ مـی آورد و نفـس کشـیدن را بـرایش سـخت می کند. در حالی که مظلومانه اشـک مـی ریـزد. شیشـه را پـایین
می دهد، تا شاید از این وضعیت دردناک نجات پیدا کند. بـا پـایین آمـدن شیشـه، بـاد شـال سـفید و گیسـوان سـیاه او را بـه رقـص می کشاند. مرد نیز چشمانش ابری می شود و در حالی که حـالش دگرگـون شده به زحمت جلوی گریه خود را می گیرد. صدایی جز گریه زن و زنگوله کوچکی که از آیینه آویختـه شـده،
به گوش نمی رسد. روی صندلی عقب، مجله ای با عکس بزرگـی از زن که در حال مصاحبه با یک خبرنگار است، دیده می شود.
لحظاتی بعد زن با اشاره از مرد مـی خواهـد کـه اتومبیـل را نگـه دارد. مرد با نگرانـی نگـاهی بـه او کـرده و اتومبیـل را کنـار جـاده متوقف می کند.
زن آهسته پیاده می شود و کمی جلوتر، کناره جاده نزدیـک دره، با دستش گاردریل را می گیـرد و طبیعـت اطـراف و دره عمیـق را می نگرد. مرد چنان با حسرت او را نگاه می کند که گـویی آخـرین
دیدار است. بعد با چشمانی اشـک بـار نـیم پـالتو را برداشـته و بـه
سمت زن می رود و آن را به آرامی روی شانه های او می اندازد.
زن بدون اینکه حرفی بزند. همچنان دور دست را نگاه مـی کنـد.
مرد با حسرت دستهای او را می گیرد و چشمهای سیاه و نافذش را نگاه کرده و با نگرانی می پرسد: پریا، اگه حالت بده برم داروهاتو بیارم.
پریا که گـویی در عـالم دیگـر سـیر مـی کنـد. بـا حسـرت جـواب می دهد: به نظرت بازم می تونم ببینمش، مسعود ؟
مسعود گرچه به دلیل بیماری سختی کـه گریبـانگیر پریـا شـده، امید خود را به این دیدار از دست داده، اما برای اینکـه بـه او امیـد ببخشد، با لبخند جواب می دهد:
آره عزیزم، حتی اگه نتونی ببینیش، نباید غصه بخوری، چون تو بـا این حالِت، تمام تلاشتو کردی تا جبران کنی، مطمئن باش که خدا هم ازت راضیه. پریا با بغض و حسرت می گوید:
کاش زمان چند سال به عقب بر می گشت، کاش گول حرف هـای نادر رو نمی خوردم و حماقت احمقانه رو نمی کردم، که حالا مجبـور بشـم بـا این حال و روز تو رو هم تو این جاده بکشونم. و بلند بلند شروع به گریه می کند.
مسعود به زحمت خود را کنترل کرده و می گوید: تو رو خدا، اینقدر خودت رو سرزنش نکن، هر چـی بـوده گذشـته،
مهم اینه که تو اومدی تا جبران کنی، الانم بهتره تا دیر نشده بریم، می ترسم به شب بخوریم، گرفتار شیم. عبور و مرور در جاده ادامه دارد، صدای اصابت قطره های باران به روی سقف و شیشه های اتومبیل به گوش می رسد. پریـا همچنـان طبیعت بکر و زیبای پیرامون را که به سرعت از روبرویش میگـذرد تماشا می کند. مسعود گرچه با دقت جـاده را نگـاه مـی کنـد، امـا
هرازگاه با حسرت نگاهی هم به چهره معصوم او می اندازد. سرفه های پریا با داخل شدن اتومبیل به تونل شدیدتر می شـود،
فضای گرفته و دود آلود تونل او را به شدت آزار می دهد. لحظه به لحظه حال پریا وخیم تر می شود، مسـعود بـا چشـمانی اشک بار در حالی که صبوری خود را از دست داده شیشه ها را بـالا می دهد و شروع به التماس کردن می کند:
تو رو خدا پریـا طاقـت بیـار... خـدایا ایـن چـه بـدبختی بـود کـه
گرفتارمون کرد... خودت کمکمون کن.
زمان برای مسعود بسیار زجر آور و کشـنده سـپری مـی شـود، در حالی که ضربان قلبش از استرس تندتر شده تمرکزش را از دسـت می دهد و راننده گی برایش بسیار دشوار می گردد. با خارج شدن اتومبیل از تونل، مه غلیظ تر شده و امکان دیـد را از او م
۱۹.۷k
۲۴ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.