فصل سوم
#فصل_سوم
#شیرین با چشمان ورم کرده، در حالی که همچنان گریه می کنـد،
به سمت حوض وسط حیاط مهمانسرا می رود و شروع بـه شسـتن سر صورتش می کند. بعد سه تار را و از قابش در آورده و نگاهی بـه آن مـی انـدازد وقتـی
میبیند از وسط ترک خورده و یکی از سیم هایش آویـزان اسـت، بـا
ناراحتی در حالی که به صابر فحش می دهد، شروع به کلنجـار رفتن
با آن می کند، اما هر چه تلاش می کنـد،
نمی تواند سیم آن را جا بیندازد با ناامیدی سه تار را داخل قاب می گذارد.
پریا همراه چند مهمان داخل حیاط آمده و ضـمن خـداحافظی بـا آنها، چشمش به شیرین می افتد، به سمت او می رود، و بـا تعجـب می پرسد:
چرا اینجا نشستی؟
شیرین با بغض جواب می دهد: از اولم زندگی با اون الدنگ اشتباه بود!
پریا با ناراحتی سر خود را تکان داده و می گوید: با صابر حرفت شد؟ - دیگه نمی تونم باهاش زندگی کنم، هر چی کشیدم بسمه، تموم این مدت زندگی بـا اون دیوونگی محض بوده، دیگـه بایـد هـر جـور شـده خـودم رو از شرش خلاص کنم. - وقتی حرف گوش نمی کنی همین می شه، آخه چرا اینقدر لج بازی؟ چند بار گفتم همین جا تمرین کن، زبونم مو دراورد بسکه گفتم تعادل رو تو زندگیت رعایت کن تو مث اینکه یادت رفته متاهل شدی، آخه نمی شه که کل زنگی رو ول کنی همه ذکر و فکرت بشه موسیقی، بابا صابر بدبختم آدمه اگه منم همچین برخوردی رو با مسعودم می کردم مطمئن باش باهام درگیر می شد
- مسعود با صابر خیلی فرق می کنه مسعود یه آدم روشنفکر و منطقیه اما صابر برعکس اون یه آدم تعصبی و شکاک که با همه چیز مشکل داره اینجور آدما فکر می کنن که بجز خودشون همه آدما نفهمن
پریا بازوی شیرین را گرفته، و در حالی کـه سـعی مـی کنـد، او را بلند کند می گوید:
خوبه حالا تو هم! با یه دعوای کوچولو به همه چی بدبین شدی!
شیرین همچنان که نشسته، با عصبانیت می گوید:
دعوای کوچولو! هرچی از دهنش در اومد بهم گفت! - حالا اونم عصبانی شده یه چیزی بهت گفتـه، تـو دعـوا کـه حلـوا
خیرات نمی کنن، من و مسعود هـم خیلـی وقتهـا بـاهم دعوامـون
می شه، بالاخره زندگی دیگه پیش می آد. - آخه مسعود که مث این بی شعور نمی زنه سه تار رو بشکونه.
- خسارتش رو که ازت گرفتم یادت میمونه که حرف منو از این به بعد گوش کنی حالا پاشو بریم تو، مردم دارن نگامون می کنن. - تو برو، یکم که حالم بهتر شد می آم.
پریا با دستش ضربه ای به او زده می گوید:
پاشو خجالت بکش اِ مث بچه ها قهر می کنه، زود باش.
شیرین با اکراه بلند شده و هـر دو بـه سـمت محوطـه مهمانسـرا می روند. مهمانها درحال نوشیدن چای و خـوردن کلوچـه محلـی هسـتند
گروه موسیقی هم در گوشه ای از مهمانسـرا جمـع شـده و از خـود
پذیرایی می کنند.
پریا کنار یک تخت خالی نشسته و می گوید:
بشین، بگم یه شربت آلبالو خنک بیـارن، یکـم حالـت جـا بیاد.
دقایقی بعد شیرین که از نـاراحتی دهـانش خشـک شـده، شـربت
آلبالو را یک نفس سر می کشد و می گوید:
- بهم گفت، اگه موسیقی رو نذارم کنار، میره دادگاه برای طلاق. - حالا یه چند روز موسیقی رو بذار کنار و به خونـه و زنـدگیت
برس، بعد کم کم متقاعدش کن، قول بهت می دم که قبول کنه. - نه، من دیگه اونجا برنمی گردم. پریا بلند شده و در حال رفتن می گوید:
خودت می دونی، اما زندگی ارزشش خیلی بالاتره که به این راحتی بخوای نابودش کنی.
شیرین دست او را گرفته و ملتمسانه می گوید:
می شه یه لطفی بهم بکنی. - چه لطفی؟
- می زاری چند روز اینجا بمـونم، فعـلا نمـی خـوام کسـی چیـزی
بفهمه. - این جوری که بدتره، اگه صابر بفهمه اینجایی، دیگـه کوتـاه نمـی
آدا... اون لیاقت زندگی با یه هنرمند رو نداره، یه کلفت مـی خـواد کـه
دائما بشوره و بسابه، غروبم که می آد خونه یه چایی جلوش بذاره و
نیششم تا بنا گوش براش باز کنه. - نه مث اینکه تو افتادی تو دنده لج.
-پس می ذاری بمونم
_ فقط امروزو بمون، شاید از خر شیطون اومدی پایین. - مرسی پریا جون. - الانم پاشو برو پیش بچه ها و جوری رفتـار کـن کـه بهـت شـک نکنن. شیرین کمـی خـودش را جمـع جـور کـرده، و بـه سـمت گـروه موسیقی می رود.
پریـا لحظاتی را شروع به سرکشـی
محوطه می کند، بعد به سمت گروه موسیقی می رود و متوجه می شد که چند دقیقه قبل صابر آنجا بوده و جـار
جنجال براه انداخته است، پریا با نگرانـی بـه سـمت بیـرون رفتـه و داخل حیاط آنها را می بیند که در حال جرو بحث اند.
شیرین با عصبانیت می گوید:
چی می خوای از جونم، اینجام راحتم نمی ذاری! صابر دست او را گرفته و در حالی که به سمت بیرون مـی کشـد، فریاد می زند:
تا تکلیفت روشن نشده، حق نداری پاتو اینجا بذاری. پریا به آنها نزدیک شده و با نگرانی می پرسد: سلام آقا صابر، چیزی شده؟
صابر با عصبانیت می گوید:
دیگه چی می خواستی بشه، شما روزگار ما رو سیاه کردین!
پریا از ب
#شیرین با چشمان ورم کرده، در حالی که همچنان گریه می کنـد،
به سمت حوض وسط حیاط مهمانسرا می رود و شروع بـه شسـتن سر صورتش می کند. بعد سه تار را و از قابش در آورده و نگاهی بـه آن مـی انـدازد وقتـی
میبیند از وسط ترک خورده و یکی از سیم هایش آویـزان اسـت، بـا
ناراحتی در حالی که به صابر فحش می دهد، شروع به کلنجـار رفتن
با آن می کند، اما هر چه تلاش می کنـد،
نمی تواند سیم آن را جا بیندازد با ناامیدی سه تار را داخل قاب می گذارد.
پریا همراه چند مهمان داخل حیاط آمده و ضـمن خـداحافظی بـا آنها، چشمش به شیرین می افتد، به سمت او می رود، و بـا تعجـب می پرسد:
چرا اینجا نشستی؟
شیرین با بغض جواب می دهد: از اولم زندگی با اون الدنگ اشتباه بود!
پریا با ناراحتی سر خود را تکان داده و می گوید: با صابر حرفت شد؟ - دیگه نمی تونم باهاش زندگی کنم، هر چی کشیدم بسمه، تموم این مدت زندگی بـا اون دیوونگی محض بوده، دیگـه بایـد هـر جـور شـده خـودم رو از شرش خلاص کنم. - وقتی حرف گوش نمی کنی همین می شه، آخه چرا اینقدر لج بازی؟ چند بار گفتم همین جا تمرین کن، زبونم مو دراورد بسکه گفتم تعادل رو تو زندگیت رعایت کن تو مث اینکه یادت رفته متاهل شدی، آخه نمی شه که کل زنگی رو ول کنی همه ذکر و فکرت بشه موسیقی، بابا صابر بدبختم آدمه اگه منم همچین برخوردی رو با مسعودم می کردم مطمئن باش باهام درگیر می شد
- مسعود با صابر خیلی فرق می کنه مسعود یه آدم روشنفکر و منطقیه اما صابر برعکس اون یه آدم تعصبی و شکاک که با همه چیز مشکل داره اینجور آدما فکر می کنن که بجز خودشون همه آدما نفهمن
پریا بازوی شیرین را گرفته، و در حالی کـه سـعی مـی کنـد، او را بلند کند می گوید:
خوبه حالا تو هم! با یه دعوای کوچولو به همه چی بدبین شدی!
شیرین همچنان که نشسته، با عصبانیت می گوید:
دعوای کوچولو! هرچی از دهنش در اومد بهم گفت! - حالا اونم عصبانی شده یه چیزی بهت گفتـه، تـو دعـوا کـه حلـوا
خیرات نمی کنن، من و مسعود هـم خیلـی وقتهـا بـاهم دعوامـون
می شه، بالاخره زندگی دیگه پیش می آد. - آخه مسعود که مث این بی شعور نمی زنه سه تار رو بشکونه.
- خسارتش رو که ازت گرفتم یادت میمونه که حرف منو از این به بعد گوش کنی حالا پاشو بریم تو، مردم دارن نگامون می کنن. - تو برو، یکم که حالم بهتر شد می آم.
پریا با دستش ضربه ای به او زده می گوید:
پاشو خجالت بکش اِ مث بچه ها قهر می کنه، زود باش.
شیرین با اکراه بلند شده و هـر دو بـه سـمت محوطـه مهمانسـرا می روند. مهمانها درحال نوشیدن چای و خـوردن کلوچـه محلـی هسـتند
گروه موسیقی هم در گوشه ای از مهمانسـرا جمـع شـده و از خـود
پذیرایی می کنند.
پریا کنار یک تخت خالی نشسته و می گوید:
بشین، بگم یه شربت آلبالو خنک بیـارن، یکـم حالـت جـا بیاد.
دقایقی بعد شیرین که از نـاراحتی دهـانش خشـک شـده، شـربت
آلبالو را یک نفس سر می کشد و می گوید:
- بهم گفت، اگه موسیقی رو نذارم کنار، میره دادگاه برای طلاق. - حالا یه چند روز موسیقی رو بذار کنار و به خونـه و زنـدگیت
برس، بعد کم کم متقاعدش کن، قول بهت می دم که قبول کنه. - نه، من دیگه اونجا برنمی گردم. پریا بلند شده و در حال رفتن می گوید:
خودت می دونی، اما زندگی ارزشش خیلی بالاتره که به این راحتی بخوای نابودش کنی.
شیرین دست او را گرفته و ملتمسانه می گوید:
می شه یه لطفی بهم بکنی. - چه لطفی؟
- می زاری چند روز اینجا بمـونم، فعـلا نمـی خـوام کسـی چیـزی
بفهمه. - این جوری که بدتره، اگه صابر بفهمه اینجایی، دیگـه کوتـاه نمـی
آدا... اون لیاقت زندگی با یه هنرمند رو نداره، یه کلفت مـی خـواد کـه
دائما بشوره و بسابه، غروبم که می آد خونه یه چایی جلوش بذاره و
نیششم تا بنا گوش براش باز کنه. - نه مث اینکه تو افتادی تو دنده لج.
-پس می ذاری بمونم
_ فقط امروزو بمون، شاید از خر شیطون اومدی پایین. - مرسی پریا جون. - الانم پاشو برو پیش بچه ها و جوری رفتـار کـن کـه بهـت شـک نکنن. شیرین کمـی خـودش را جمـع جـور کـرده، و بـه سـمت گـروه موسیقی می رود.
پریـا لحظاتی را شروع به سرکشـی
محوطه می کند، بعد به سمت گروه موسیقی می رود و متوجه می شد که چند دقیقه قبل صابر آنجا بوده و جـار
جنجال براه انداخته است، پریا با نگرانـی بـه سـمت بیـرون رفتـه و داخل حیاط آنها را می بیند که در حال جرو بحث اند.
شیرین با عصبانیت می گوید:
چی می خوای از جونم، اینجام راحتم نمی ذاری! صابر دست او را گرفته و در حالی که به سمت بیرون مـی کشـد، فریاد می زند:
تا تکلیفت روشن نشده، حق نداری پاتو اینجا بذاری. پریا به آنها نزدیک شده و با نگرانی می پرسد: سلام آقا صابر، چیزی شده؟
صابر با عصبانیت می گوید:
دیگه چی می خواستی بشه، شما روزگار ما رو سیاه کردین!
پریا از ب
۱۷.۵k
۲۴ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.