فصل دوم
#فصل_دوم
# نفس هایش به شماره افتاده و همه جـا را تیـره و تـار مـی بینـد تلفیقی از صداهای آب، موسیقی سنتی و خنده سرش را بـه دَوران انداخته و به شدت آزارش می دهنـد. سراسـر وجـودش از کـابوس
دهشتناکی که دیده به لرزه درآمده و تعـادل روح و جسـمش بهـم ریخته است. انگار از درون تهی شـده و تـوان تشـخیص خـود را از دست داده است. یکباره پاهایش سسـت شـده و کنتـرل خـود را از
دست می دهد. با دستش میز را می گیرد و به زحمـت روی زمـین می نشیند. شیرین بلافاصله بالای سرش آمده و با نگرانی می پرسد:
چی شد؟ چرا یدفعه این جوری شدی؟
پریا در حالی که به زحمت نفس می کشـد، شـقیقه هـای خـود را ماساژ داده و بریده بریده می گوید:
وای... نمی دونم...
- مث اینکه فشارت افتاده، یه لحظه صبر کن الان می آم.
شیرین با عجله از دفتر بیرون می رود و پریـا کـه چشـمانش پـر از اشـک
شده در یک آن خاطرات گذشـته، ماننـد تصـویری روشـن جلـوی دیدگانش ظاهر می شود، خاطراتی که گاه به گاه بـر روح نـا آرام او فرود آمده و به شدت آزارش می دهـد، او همچنـان کـه بـا خود درگیر است. بسیار تلاش مـی کنـد، خـود را طـوری نشـان دهد که دیگران از گذشته او چیزی متوجه نشوند.
دقایقی بعد شیرین با آب قند داخل شده و آن را به او می دهد. پریا با نوشیدن آن، کمی حالش بهتر شده و می گوید:
دسـتت درد نکنــه، داشــتم مــی مــردم (دســتش را بــه ســمت او
می گیرد) نگاه، یه تیکه یخه،... نمی دونم چرا این سر درد دسـت از سرم بر نمی داره، هر چند وقت یه بار می آد سراغم... تا منو دیوونه نکنه، دست بردار نیس. - مطمئنم همه این سردردها از فشار کـاره، چـرا یـه کـم بـه فکـر خودت نیستی. همه فکر و ذکرت شده اینجا، حیف تو نیست که بـه این روز بیفتی! - دیگه منم به این جا عادت کردم
لحظاتی بعد پریا داخل محوطه مهمانسرا شروع به سرکشی می کند. پرسنل هر کدام با احترام خاص حرفها و توصیه های او را گوش می دهند.
بعد از سرکشی، بـا شـیرین بـه سـمت گوشـه ای از سـالن اصلی، جایی که گروه موسیقی در حال نواختن هستند، می رود. صدای موسیقی سنتی و صحبت مهمانهـا فضـا را انباشـته اسـت. مهمانسرا مکانی کاملا سنتی است، مهمانها روی تختهای چـوبی بـا ترمه های زرشکی رنگ نشسته انـد و پرسـنل بـا لباسـهای سنتی
گلدار درحال پذیرایی از آنها هستند. صدای آبشار از حـوض بـزرگ
وسط آنجا به گوش می رسد. محل استقرار گروه موسـیقی جایگـاه
مخصوص و چشم نوازی اسـت کـه بـا چنـد پلـه سـنگی از بخـش
پذیرایی مجزا شده و بـه راحتـی در معـرض دیـد قـرار
گرفته است.
گروه متشکل از افراد حرفه ای است کـه هـر کـدام در نواختن ساز خـود اسـتاد هسـتند و بـه همـین دلیـل اکثـر روزهـا
مهمانسرا مملو از مهمانهای خارجی و ایرانی است.
پریا و شیرین به گروه ملحق شده و در کنار آنها به هم نـوازی
می پردازند. پریا چنان با مهارت سه تار می نوازد، که اکثرا او را نگاه کرده، و از
اینکه او علاوه بر مدیریت مهمانسرا می تواند چنـین زیبـا سـه تـار بزند تعجب می کنند. پس از پایان اجرای گروه موسیقی، پریا از پله ها پایین می آید تا به محوطـه بـرود کـه شـیرین بـه
دنبال او آمده و در حالی که سه تار را به او نشـان مـی دهـد، مـی
گوید :
اجازه می دی ببرمش خونه تا یکم تمرین کنم؟ پریا از اینکه مهمانها با علاقه به موسیقی گوش داده اند، راضی به
نظر می رسد، نیم نگاهی به شیرین انداخته و جواب می دهد: چرا همین جا تمرین نمی کنی؟ - اینجا تمرکز ندارم. خونه راحت ترم. - ببین بازم داری شروع می کنیا، مث اینکه یادت رفته اوندفعه صابر بهت اولتیماتوم داد، - خیالت راحت، تا چند ساعت دیگه هم خونه نمی آد. - ببین شیرین، من نمی خوام تو باهاش درگیر بشی، همینم که اینجا میایی کلی از دست من شاکیه چه برسه بخوای سه تارم ببری خونه. - باور کن حواسم هست - حالا هی من بگم تو گوش نکن، بـردار ببـر، وای بحالت اگه دردسری پیش بیاری.
شیرین با خوشحالی فریاد می کشد:
به خدا یدونه ای. - خوب بابا، انقدر خودتو لوس نکن.
شیرین خداحافظی کرده و با عجله از آنجا دور می شـود. پریا به آشپزخانه رفته و در موردکیفیت غذا با سرآشپز صـحبت
می کند. سرآشپز که مشغول سرو غذا است با دقت بـه سفارشـهای
پریا گوش داده و با تکان دادن سر حرفهای او را تایید می کند. پریا دقایقی بعد از آشپزخانه به سمت اتاق سرپرسنل می رود و بـا او و مسئول حسابداری ساعتی در مـورد کلیـت مهمانسـرا صـحبت می کنند. گرچه پریا از لحاظ روحی و جسمی بسیار رنج مـی کشـد،
اما در همه لحظه ها سعی می کند، طوری با جدیت برخـورد کنـد، تا کسی چیزی متوجه نشود، با این حال دوگانگی در رفتار و چهـره او تا حدودی مشهود است.
پایان فصل دوم
#نشرداستان
#زندگی_مه_آلود_پریا
#سیدمرتضی_مصطفوی
# نفس هایش به شماره افتاده و همه جـا را تیـره و تـار مـی بینـد تلفیقی از صداهای آب، موسیقی سنتی و خنده سرش را بـه دَوران انداخته و به شدت آزارش می دهنـد. سراسـر وجـودش از کـابوس
دهشتناکی که دیده به لرزه درآمده و تعـادل روح و جسـمش بهـم ریخته است. انگار از درون تهی شـده و تـوان تشـخیص خـود را از دست داده است. یکباره پاهایش سسـت شـده و کنتـرل خـود را از
دست می دهد. با دستش میز را می گیرد و به زحمـت روی زمـین می نشیند. شیرین بلافاصله بالای سرش آمده و با نگرانی می پرسد:
چی شد؟ چرا یدفعه این جوری شدی؟
پریا در حالی که به زحمت نفس می کشـد، شـقیقه هـای خـود را ماساژ داده و بریده بریده می گوید:
وای... نمی دونم...
- مث اینکه فشارت افتاده، یه لحظه صبر کن الان می آم.
شیرین با عجله از دفتر بیرون می رود و پریـا کـه چشـمانش پـر از اشـک
شده در یک آن خاطرات گذشـته، ماننـد تصـویری روشـن جلـوی دیدگانش ظاهر می شود، خاطراتی که گاه به گاه بـر روح نـا آرام او فرود آمده و به شدت آزارش می دهـد، او همچنـان کـه بـا خود درگیر است. بسیار تلاش مـی کنـد، خـود را طـوری نشـان دهد که دیگران از گذشته او چیزی متوجه نشوند.
دقایقی بعد شیرین با آب قند داخل شده و آن را به او می دهد. پریا با نوشیدن آن، کمی حالش بهتر شده و می گوید:
دسـتت درد نکنــه، داشــتم مــی مــردم (دســتش را بــه ســمت او
می گیرد) نگاه، یه تیکه یخه،... نمی دونم چرا این سر درد دسـت از سرم بر نمی داره، هر چند وقت یه بار می آد سراغم... تا منو دیوونه نکنه، دست بردار نیس. - مطمئنم همه این سردردها از فشار کـاره، چـرا یـه کـم بـه فکـر خودت نیستی. همه فکر و ذکرت شده اینجا، حیف تو نیست که بـه این روز بیفتی! - دیگه منم به این جا عادت کردم
لحظاتی بعد پریا داخل محوطه مهمانسرا شروع به سرکشی می کند. پرسنل هر کدام با احترام خاص حرفها و توصیه های او را گوش می دهند.
بعد از سرکشی، بـا شـیرین بـه سـمت گوشـه ای از سـالن اصلی، جایی که گروه موسیقی در حال نواختن هستند، می رود. صدای موسیقی سنتی و صحبت مهمانهـا فضـا را انباشـته اسـت. مهمانسرا مکانی کاملا سنتی است، مهمانها روی تختهای چـوبی بـا ترمه های زرشکی رنگ نشسته انـد و پرسـنل بـا لباسـهای سنتی
گلدار درحال پذیرایی از آنها هستند. صدای آبشار از حـوض بـزرگ
وسط آنجا به گوش می رسد. محل استقرار گروه موسـیقی جایگـاه
مخصوص و چشم نوازی اسـت کـه بـا چنـد پلـه سـنگی از بخـش
پذیرایی مجزا شده و بـه راحتـی در معـرض دیـد قـرار
گرفته است.
گروه متشکل از افراد حرفه ای است کـه هـر کـدام در نواختن ساز خـود اسـتاد هسـتند و بـه همـین دلیـل اکثـر روزهـا
مهمانسرا مملو از مهمانهای خارجی و ایرانی است.
پریا و شیرین به گروه ملحق شده و در کنار آنها به هم نـوازی
می پردازند. پریا چنان با مهارت سه تار می نوازد، که اکثرا او را نگاه کرده، و از
اینکه او علاوه بر مدیریت مهمانسرا می تواند چنـین زیبـا سـه تـار بزند تعجب می کنند. پس از پایان اجرای گروه موسیقی، پریا از پله ها پایین می آید تا به محوطـه بـرود کـه شـیرین بـه
دنبال او آمده و در حالی که سه تار را به او نشـان مـی دهـد، مـی
گوید :
اجازه می دی ببرمش خونه تا یکم تمرین کنم؟ پریا از اینکه مهمانها با علاقه به موسیقی گوش داده اند، راضی به
نظر می رسد، نیم نگاهی به شیرین انداخته و جواب می دهد: چرا همین جا تمرین نمی کنی؟ - اینجا تمرکز ندارم. خونه راحت ترم. - ببین بازم داری شروع می کنیا، مث اینکه یادت رفته اوندفعه صابر بهت اولتیماتوم داد، - خیالت راحت، تا چند ساعت دیگه هم خونه نمی آد. - ببین شیرین، من نمی خوام تو باهاش درگیر بشی، همینم که اینجا میایی کلی از دست من شاکیه چه برسه بخوای سه تارم ببری خونه. - باور کن حواسم هست - حالا هی من بگم تو گوش نکن، بـردار ببـر، وای بحالت اگه دردسری پیش بیاری.
شیرین با خوشحالی فریاد می کشد:
به خدا یدونه ای. - خوب بابا، انقدر خودتو لوس نکن.
شیرین خداحافظی کرده و با عجله از آنجا دور می شـود. پریا به آشپزخانه رفته و در موردکیفیت غذا با سرآشپز صـحبت
می کند. سرآشپز که مشغول سرو غذا است با دقت بـه سفارشـهای
پریا گوش داده و با تکان دادن سر حرفهای او را تایید می کند. پریا دقایقی بعد از آشپزخانه به سمت اتاق سرپرسنل می رود و بـا او و مسئول حسابداری ساعتی در مـورد کلیـت مهمانسـرا صـحبت می کنند. گرچه پریا از لحاظ روحی و جسمی بسیار رنج مـی کشـد،
اما در همه لحظه ها سعی می کند، طوری با جدیت برخـورد کنـد، تا کسی چیزی متوجه نشود، با این حال دوگانگی در رفتار و چهـره او تا حدودی مشهود است.
پایان فصل دوم
#نشرداستان
#زندگی_مه_آلود_پریا
#سیدمرتضی_مصطفوی
۸.۰k
۲۴ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.