فیک: چرا تو؟
پارت صَدو دو☆
°تلفن زنگ میخوره°
لِئو: هومم بله خاله؟
"وایی لِئو راستش عذاب وجدان دارم"
لِئو: هوم چرا؟
"خب تورو ول کردیم به امون خدا
لِئو: بیخیال خاله..... به هرحال زنو شوهری نیازه تنها هم برین مسافرت تازه من که بچه نیستم
" ولیی بازم.... چیمیشد تووزونا هم باما میومدین
لِئو: اینقد خودتو درگیر نکن خاله.... به هرحا در هرصورت که مامدرسه داشتیم
"چیبگم.... شام خوردی؟
لِئو: اره شما چی؟ رسیدین؟
" فعلا که مسافرخونه ایم یه چند روزیو اینجا میمونیم میگن جای دیدنی زیاد داره
لِئو: خب خوبه پسـ....
"لِئو من دیه برم.... زیاد بیدار نمون و برو بخواب غذاتم به موقع بخور خدافظط
لِئو: باشه خدافظ
^یونا از حموم میاد بیرون^
یونا: میگم این سشوارت کجاس؟
+توکشوعه اونجاس...*اشاره به کشو*
_اوکی تنکیوو
<یونا موهاشو خشک میکنه و میاد کنار لِئو رو مبل میشینه>
لِئو: تلویزیون ببینیم؟ *تلویزیونو روشن میکنه*
_فکککر خوبی بود
لِئو: معمولا این موقع فیـ...*داشت کانالارو رد میکرد*
_چیشد؟*روشو میبره سمت تلویزیون * یااا بزن بره منتظر چی!*سرخ شدن*
+کـ.... کم پیش میا هم... همچین چیزایی بزاره
_چه چیزی؟ من که چیزی ندیدم
+میگم نظرت چیه بخوابیم؟
_اوهوم موافقم.... من همینجا میخابم زشته که تختتو ازت بگیرم
+یاا واقعا منو چی فرض کردی! بزارم تو اینجا بخوابیو خودم رو تخت؟
_بیخیالـ +نمیشه*جدی،؛دست یونارو میگیره میکشونه سمت اتاق*
یونا: گفتم که من با جا مشکلی ندارم
+اگه به اینه که منم مشکلی ندارم.... نمیشه که غرورم خورد میشه
_چه ربطی به غرور داش؟
+نمدونم*پوزخند*
<یونا لِئورو هل میده رو تخت>
^لِئو دستای یونارو میگیره و باهم میوفتن رو تخت ^
°به مدت چند دیقه به هم زُل میزنن°
لِئو: خودت شروع کردی
یونا: هوم؟
مرسی که حمایتمم میکنین قشنگاام 🐣💗
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.