پارت
پارت۶۸
چینیونگ توجنگل بودشب شوده بود حوایکم سرد بود چینیونگ یکم ترسید بود تااینکه صدای زوزه گرگ شنید سرعتشو بیشتر کرد که یهو چندتاگرگو پشت سرش دید سرعتو بالاتربرد از مسیر اصلی خیلی دورشوده بود
تااینکه یهو افتاد تو یه چاله بزرگ راهی نبودکه گرگا بیان برای همین رفتن اسب چینیونگم فرار کرد حالا چینیونگ ترسیده بودو نمیتونست کاری کنه
چینیونگ..ییبو کجایی یکی کمکم کنه
چینیونگ داشت گریه میکرد تاوقتی که بیهوش شد..
لی هن داشت تو قلمروی مالی شان غذا میخورد یه کاسه نودل خوشمزه مالی شان
لی هن با خودش گفت
لی هن..غذا های مالی شان واقعا حرف نداره
یکی از جاسوسای لی هن خبر آورد
ما جاشو پیدا کردیم
لی هن با سرعت تمام رفت به کلبه بیرون از جنگل رسید که متروکه بود
لی هن .. کسی خونه نیست
یه پیرمرد درو باز کرد تا که لی هن و چندتا از محافظارو دید ترسی میخواست. درو ببنده که لی هن پاشو لایه در گذاشت
لی هن.. من کاری با شما ندارم فقط چندتا سوال میپرسم اگه درست جواب بدید من میرم کاری به کارتون
پیرمرد ..چی میخوایی
لی هن.. معلومه موقعی که دومین شاهدخت مالی شان به دنیا اومد شما تبیبش بودین
پیرمرد.. بله خودم بودم
لی هن.. پس اسمت تبیب چوی هست
پیرمرد ..بله
لی هن.. در مورد به دنیا اومدن دومین دختر امپراطور چی میدونی
چوی ترسید
لی هن.. دوباره میپرسم چی میدونی
چوی.. خب.... خ....خب
لی هن.. خب چی ده جون بکن
چوی ..اون اصلا دختر ملکه نیست
لی هن.. چی چی گفتی
چوی .. قسم میخورم من چیزی نمیدونم فقط میدونم دختر ملکه قبل به دنیا اومدن مرد و این دخترو امپراطور آورد و فقط امپراطور و ملکه میدونن اون دختر از کجا اومده
لی هن.. خیلی تعجب کرده بود نمیدونست چی بگه
چوی .. بعد این موضوع امپراطور دستور داد همیه کسایی که اونجا بودن بکشه با بیرحمی تمام
لی هن .. پس تو چی
چوی .. من فرار کردم و خوانوادم کشته شدن تنهایی اینجا زندگی میکنم به پایتخت نمیرم میترسم منوهم بکشن
چوی داشت گریه میکرد
لی هن.. نگران نباشید من از
شما محافظت میکنم شما تنها شاهده این مجرا هستین
چوی ممنونم
لی هن به دوتا از محافظا گفت اونو سالم از مالی شان بیرون ببرن به جای امن
چینیونگ توجنگل بودشب شوده بود حوایکم سرد بود چینیونگ یکم ترسید بود تااینکه صدای زوزه گرگ شنید سرعتشو بیشتر کرد که یهو چندتاگرگو پشت سرش دید سرعتو بالاتربرد از مسیر اصلی خیلی دورشوده بود
تااینکه یهو افتاد تو یه چاله بزرگ راهی نبودکه گرگا بیان برای همین رفتن اسب چینیونگم فرار کرد حالا چینیونگ ترسیده بودو نمیتونست کاری کنه
چینیونگ..ییبو کجایی یکی کمکم کنه
چینیونگ داشت گریه میکرد تاوقتی که بیهوش شد..
لی هن داشت تو قلمروی مالی شان غذا میخورد یه کاسه نودل خوشمزه مالی شان
لی هن با خودش گفت
لی هن..غذا های مالی شان واقعا حرف نداره
یکی از جاسوسای لی هن خبر آورد
ما جاشو پیدا کردیم
لی هن با سرعت تمام رفت به کلبه بیرون از جنگل رسید که متروکه بود
لی هن .. کسی خونه نیست
یه پیرمرد درو باز کرد تا که لی هن و چندتا از محافظارو دید ترسی میخواست. درو ببنده که لی هن پاشو لایه در گذاشت
لی هن.. من کاری با شما ندارم فقط چندتا سوال میپرسم اگه درست جواب بدید من میرم کاری به کارتون
پیرمرد ..چی میخوایی
لی هن.. معلومه موقعی که دومین شاهدخت مالی شان به دنیا اومد شما تبیبش بودین
پیرمرد.. بله خودم بودم
لی هن.. پس اسمت تبیب چوی هست
پیرمرد ..بله
لی هن.. در مورد به دنیا اومدن دومین دختر امپراطور چی میدونی
چوی ترسید
لی هن.. دوباره میپرسم چی میدونی
چوی.. خب.... خ....خب
لی هن.. خب چی ده جون بکن
چوی ..اون اصلا دختر ملکه نیست
لی هن.. چی چی گفتی
چوی .. قسم میخورم من چیزی نمیدونم فقط میدونم دختر ملکه قبل به دنیا اومدن مرد و این دخترو امپراطور آورد و فقط امپراطور و ملکه میدونن اون دختر از کجا اومده
لی هن.. خیلی تعجب کرده بود نمیدونست چی بگه
چوی .. بعد این موضوع امپراطور دستور داد همیه کسایی که اونجا بودن بکشه با بیرحمی تمام
لی هن .. پس تو چی
چوی .. من فرار کردم و خوانوادم کشته شدن تنهایی اینجا زندگی میکنم به پایتخت نمیرم میترسم منوهم بکشن
چوی داشت گریه میکرد
لی هن.. نگران نباشید من از
شما محافظت میکنم شما تنها شاهده این مجرا هستین
چوی ممنونم
لی هن به دوتا از محافظا گفت اونو سالم از مالی شان بیرون ببرن به جای امن
- ۲.۸k
- ۲۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط