پارت ۷۶

نیکولای:خب حالا بیا بشین ببینم چی میخوای بهم بگی آقای متخصص.

از‌ شنیدن کلمه آخر از زبون نیکولای اونم به بامزه ترین شکل ممکن لبخند بزرگی رو لبش جا خشک کرد.

اما قبل از حرف زدن کمی تعلل کرد نمیدونست موضوعی که مربوط به برادرش بود رو میتونه به فرد روبه‌روبه‌روش بگه.
البته نه اینکه بهش اعتماد نداشته باشه...اگه نداشت که الان اینجا نبود.
ولی این موضوع فقط به خودش مربوط نمیشد بلکه به برادرش و چویا مربوط بود...پس شاید گفتنش درست نباشه.

نیکولای: هه...فئو اگه نمیخوای بگی مجبورت نمیکنم بگی نگران_

فئو:نه بحث اون‌ نیست فقط...فقط این موضوع تنها مربوط به من نیست...یه جورایی مربوط به برادرمه

نیکولای:برادرت؟ منظورت دازای هستش دیگه؟

فئو:آره دازای راستش چند وقتی هست با یه پسری آشنا شده که_

نیکولای(باذوق و تعجب):واقعانیییییی؟ خب چرا زودتر نگفتی... بگو ببینم این فرد خوشبخت بدبخت کیه؟

یه لحظه فئو با چشمای گرد شده به نیکولای نگاه کرد و با تکرار حرف آخر نیکولای تو ذهنش صدای خندش بلند شد و وسط خنده هاش درجواب بهش گفت:
از دست تو نیکولای چرا اینطور راجب برادر من میگی.

نیکولای هم با دیدن خنده های مرد رو‌به روش با ذوق و طنز درجواب گفت:
مگه دروغه؟؟؟نخیر اصلا هم نیست به عنوان یه روان‌شناس میگم دازای که برادر شما باشند از سلامت عقلی بویی نبرده‌اند.

فئو:واو جناب دکتر نابودم کردی با این تشخیصات... حالا خلاصه اسمش چویاست ، اون هم نویسندس هم طراح میتونم به جرات بگم پسر جالب و به اصطلاح که میگن باحالیه فقط.............


نیکولای:فئو چیشد چرا یه دفعه ساکت شدی.‌‌.‌.چیزی شد؟

فئو:نه فقط پدرم انگاری بخاطر گذشته‌ای که چویا داره نمیخواد دازای باهم باشن
درصورتی که قبلا پدر همچین حرفایی نمیزد و علاوه بر همه اینا دیشب مارو دعوت کردن تا بتونن کمی هم شده پدرم رو نرم کنن و بتونن راحت تر باهم باشن اما هیچی ، هیچی باب میلشون پیش نرفت و حتی بدتر

این بین نیکولای فقط داشت گوش می‌کرد کاری که باید می‌کرد.
اون به خوبی باهمچین موضوعاتی رو‌به‌رو شده بود به خوبی میدونست که ممکنه اون دونفر چقدر سختی کشیده باشن...البته با اینکه راجب گذشته چویا چیزی نمیدونست با با توضیحات فئودور یه سری حدسا می‌زد.
اما چیزی که باعث شد تعجب پسر زال از قبل هم بیشتره بشه حرفی بود که در آخر حرف های فئودور از لباش خارج شد و اون رو به شک وا داشت.

فئودور:و وقتی که اون حرفا رو بهش زدن دچار حمله عصبی شد و امروز هم_

نیکولای:حَ...حَمله عصبی؟؟ منظورت حمله پنیکه؟؟

فئودور:خب آره میشه گفت و حتی دلیل اینکه امروز دیر رسیدم این بود که دوباره دچار همچین حمله شده بود اونم ۲ بار تو خواب

نیکولای*دوبار؟؟؟؟ حتی یک بارش هم ممکنه خطرناک باشه چه برسه ۲بار در یک روز چه اتفاقی واسه چویا افتاده که انقدر فشار عصبی روشه

چهره نگرانش رو مخفی کرد و سعی کرد با چهره‌ای آرامش دار سوالی که براش پیش اومده رو بپرسه.

نیکولای:فئودور....

فئو:بله؟

نیکولای:این فردی که داری میگی...چویا....تاحالا پیش روان‌شناس یا روان‌کاو رفته؟

فئو:خب نه و حتی امروز هم داشتم با دازای راجبش حرف میزدم یه دفعه شنید و گفت که اصلا و ابدا به روان‌شناس مراجعه نمیکنه.
چطور؟

نیکولای:من همچین موردی رو قبلا داشتم اما خب نه به این شدت ولی از یه چیزی مطمئنم.........

فئودور:نیکو بگو ببینم از چی مطمئنی...حرفت رو نصفه ول نکن....نیکولای

با صدای بلند مرد به خودش اومد و سریع بود ‌که ادامه حرفش رو با کمی نگرانی بگه.

نیکولای:از این مطمئنم چویا با مشکلاتی فراتر از مشکلاتی که ما تصور می‌کنیم سر‌وکله میزنه و تا اونجایی که گفتی انگار حتی به دازای هم چیزی نگفته.

فئودور:من از جزئیات رابطشون خبر ندارم......تو میگی چیکار کنیم؟
چون حالا که اینطوری میگی من از قبل هم بیشتر نگرانش شدم.

نیکولای:همین الان به دازای زنگ بزن.

فئودور:چ...چ..چی زنگ بزنم؟
آخه برای چی؟

نیکولای:مگه نمیخوای کمکش کنی؟

فئودور با چهره شک زده:معلومه که میخوام اما چه ربطی به این موضوع داره؟

نیکولای:ربطش رو من میدونم...تو کاری رو بکن که من میگم پسر.

فئودور:خیله خب باشه باشه.

بفرمااااا
دیدگاه ها (۳۹۰)

پارت ۷۷

پارت ۷۸

تخریب به سبک الیس چان👌🏻🤣راستی بروبچ خبر خوب امشب پارت میدم ا...

سلام دوست عزیزآره میشناسمت ولی فکر کنم این رمانت رو هنوز نخو...

پارت۷۱

پارت ۷۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط