ویو جیا
ویو جیا
بلخره ات داره همه چی رو بهم میگه ولی از لرزش صداش میشه فهمید که اتفاقات خوبی نیفتاده...
_ ۵ سال پیش بود ... قرار بود توی تعطیلات طولانی تابستون با شیش تا از دوستای دوران دبیرستانمون بریم جنگل و شب بمونیم قرار شد شب وسایل هامون رو جمع کنیم و صبح زود راه بیفتیم که تا قبل از غروب آفتاب جا پیدا کنیم و چادر بزنیم و بتونیم چوب جمع کنیم منم مثل بقیه داشتم چوب جمع میکردم و تو هم کمی دور تر از بقیه زیر یه درخت کاج بزرگ بودی . چوب هارو جمع کردیم و چادر زدیم و آتیش رو روشن کردیم درست به موقع قبل از غروب آفتاب نشستیم و خوراکی هایی که آورده بودیم رو باز کردیم و دور آتیش نشستیم و شروع کردیم به تعریف کردن داستان های مسخره و ترسناک که ِاما ( اسم دوستشونه ) یه داستان درباره خون آشام ها گفت همه داشتیم می خندیدیم که دیدیم آتیش کم کم داره خاموش میشه و هوا هم سرد میشه قرار شد سه نفر برن منو ها و لباس های گرم رو آماده کنن و بقیه هم برن چوب جمع کنن منو و تو و
ِاما کسانی بودیم که واسه جمع کردن چوب چراغ قوه ها رو برداشتیم و راه افتادیم ( مثه سگ ترسیده بودن 😂 ) تا پیش همون درخت کاج بزرگ چون درخت قطور و بزرگ بود قرار شد هر کس یه طرفش رو بگرده اما تو راه تو گم کردی و دور شدی منم متوجه شدم و اومدم سراغت اما تو داشتی میرفتی سمت یه تاریکی یه قلعه خواستم مانعت بشم اما صدام رو نمیشنیدی فاصلم باهات زیاد بود پس نمیتونستم بهت برسم و وارد قلعه شدی خیلی ترسیده بودم اما انگار تو هیچ ترسی نداشتی و داشتی راه همیشگی رو میرفتی که یه دفعه...
ادامه دارد ....
لایک پست یادتون نره
بلخره ات داره همه چی رو بهم میگه ولی از لرزش صداش میشه فهمید که اتفاقات خوبی نیفتاده...
_ ۵ سال پیش بود ... قرار بود توی تعطیلات طولانی تابستون با شیش تا از دوستای دوران دبیرستانمون بریم جنگل و شب بمونیم قرار شد شب وسایل هامون رو جمع کنیم و صبح زود راه بیفتیم که تا قبل از غروب آفتاب جا پیدا کنیم و چادر بزنیم و بتونیم چوب جمع کنیم منم مثل بقیه داشتم چوب جمع میکردم و تو هم کمی دور تر از بقیه زیر یه درخت کاج بزرگ بودی . چوب هارو جمع کردیم و چادر زدیم و آتیش رو روشن کردیم درست به موقع قبل از غروب آفتاب نشستیم و خوراکی هایی که آورده بودیم رو باز کردیم و دور آتیش نشستیم و شروع کردیم به تعریف کردن داستان های مسخره و ترسناک که ِاما ( اسم دوستشونه ) یه داستان درباره خون آشام ها گفت همه داشتیم می خندیدیم که دیدیم آتیش کم کم داره خاموش میشه و هوا هم سرد میشه قرار شد سه نفر برن منو ها و لباس های گرم رو آماده کنن و بقیه هم برن چوب جمع کنن منو و تو و
ِاما کسانی بودیم که واسه جمع کردن چوب چراغ قوه ها رو برداشتیم و راه افتادیم ( مثه سگ ترسیده بودن 😂 ) تا پیش همون درخت کاج بزرگ چون درخت قطور و بزرگ بود قرار شد هر کس یه طرفش رو بگرده اما تو راه تو گم کردی و دور شدی منم متوجه شدم و اومدم سراغت اما تو داشتی میرفتی سمت یه تاریکی یه قلعه خواستم مانعت بشم اما صدام رو نمیشنیدی فاصلم باهات زیاد بود پس نمیتونستم بهت برسم و وارد قلعه شدی خیلی ترسیده بودم اما انگار تو هیچ ترسی نداشتی و داشتی راه همیشگی رو میرفتی که یه دفعه...
ادامه دارد ....
لایک پست یادتون نره
۳.۹k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.