از وقت ه ادمه سرعت رو دوست داشتم

از وقتى كه يادمه سرعت رو دوست داشتم.
شايد واسه همين بود كه ٩ ماهگى راه افتادم.
انگار يه چيزى مدام بهم ميگه: بدو! داره دير ميشه!
هنوز هم راه رفتنم همينه؛ رانندگى كردنم هم.
هميشه از چپ ترين لاين مى رونم.
حالا اين كه كجا مى خوام برم و چه موشكى رو بناست بفرستم هوا فرق نمى كنه.
مهم نفسِ اون سرعته. اين كه بايد رفت و بايد باعجله رفت.
اما زندگى يه وقتا يه چيزايى به آدم ياد ميده كه مجبور ميشى كمى فتيله ى خواسته هاى ريشه دار كودكى را بكشى پايين.
مثل اين كه يه وقتا ترافيكه؛ نميشه سرعت رفت.
يا يه وقتا دارى توى پياده روِ را قدم مى زنى و
مجبورى كه زيگ-زاگ برى و
به پشتِ سرى و پيشِ رويى ات راه بدى.
يا نه. اتوبانه. راه هم بازه. ماشين پشتى سپر به سپرت چسبونده و چراغ مى زنه كه به هر دليلى راه بگيره و بره.
يادمه قبلاً، اين جور موقع ها، پامو تا ته روى گاز فشار مى دادم و چپ ترين لاين رو ول نمى ﻛﺮﺩم.
حالا اما نه.
آروم، راهنماى راست رو مى زنم و ميگم:
- بفرما برو.
و توى دلم ميگم:
#رفتنى_رو_بايد_بذارى_بره
آره.
رفتنى بايد بره.
بايد بهش راه بدى.
اينطورى هم راحت ترى،
هم خطر كمترى تهديدت مى كنه.
#زندگى_خيلى_چيزا_به_آدم_ياد_ميده
دیدگاه ها (۸)

قبلنا دوس داشتم كه ٦٤ سال عمر كنم...!!! ولى امروز كه از خواب...

یک‌روز پاهایم را بر می‌دارمدستانم راچشمانم راقلبم را!و  هر آ...

براى خودم چاى ريختم.اگر مورچه ى ريزِ قهوه اى را نديده بودم، ...

ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﺪﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﮐﺎﻣﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ﻧﻤ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط