اسم: دیدار🍷
اسم: دیدار🍷
season ②. p³
اسم پسر عموی ا/ت: کیونگ وو
ا/ت: چرا منو اوردی اینجا؟
کیونگ وو: چیه؟ دلت واسم تنگ نشده بود. ولی من دلم لک زده بود برای این نگاه وحشیت
ا/ت: گفتم برای چی منو با خودت اوردی اینجا؟؟؟(با داد)
کیونگ وو: اووو خانوم کوچولو عصبی شده.
ا/ت: به من نگو خانوم کوچولو
کیونگ وو: چطور میذاری اون پسره تورو با این اسم صدا کنه ولی نوبت من که میرسه، من نمیتونم!
ا/ت: اون فرق میکنه
کیونگ وو: چه فرقی میکنه، اون از گذشتت خبر داره یا باید برم بهش بگم(پوزخند)
ا/ت: قسم میخورم اگه بخوا درمورد اون موضوع باهاش حرف بزنی، زندت نمیذارم
کیونگ وو: من که جرعت ندارم معشوقمو اذیت کنم!
ا/ت: من معشوقت نیستممم(با داد)
کیونگ وو: اما یه روزی بودی..
فلش بک از 4 سال پیش:
ا/ت: میگما اوپا نظرت چیه باهم از اینجا فرار کنیمو بریم ی جایی که دست هیچکس بهمون نرسه
کیونگ وو: هرچی تو بخای ولی مگه قرارمون این نبود که تو دیگه به فکر فرار کردن نباشی
ا/ت: قرارمون سرجاشه فقط من..... فقط.... نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم...(با بغض)
کیونگ وو:( ا/ت رو تو بقلش گرفته و داره موهاشو نوازش میکنه) عسلم لازم نیست نگران باشی. خودم میبرمت هرجا که بخوای....
راوی:
درسته اونا دوتا پرنده ی عاشق بودن که دنیا عشقشونو نخواست...
بعد از این که ا/ت تصمیم گرفت به حرف کیونگ وو عمل کنه، یه روز وقتی رفته بود به شهر، ا/ت کیونگ وو رو همراه با دوستش توی کافه دید و همون اتفاق باعث شد، ا/ت دیگه به هیچکس اعتماد نکنه...
پایان فلش بک..
season ②. p³
اسم پسر عموی ا/ت: کیونگ وو
ا/ت: چرا منو اوردی اینجا؟
کیونگ وو: چیه؟ دلت واسم تنگ نشده بود. ولی من دلم لک زده بود برای این نگاه وحشیت
ا/ت: گفتم برای چی منو با خودت اوردی اینجا؟؟؟(با داد)
کیونگ وو: اووو خانوم کوچولو عصبی شده.
ا/ت: به من نگو خانوم کوچولو
کیونگ وو: چطور میذاری اون پسره تورو با این اسم صدا کنه ولی نوبت من که میرسه، من نمیتونم!
ا/ت: اون فرق میکنه
کیونگ وو: چه فرقی میکنه، اون از گذشتت خبر داره یا باید برم بهش بگم(پوزخند)
ا/ت: قسم میخورم اگه بخوا درمورد اون موضوع باهاش حرف بزنی، زندت نمیذارم
کیونگ وو: من که جرعت ندارم معشوقمو اذیت کنم!
ا/ت: من معشوقت نیستممم(با داد)
کیونگ وو: اما یه روزی بودی..
فلش بک از 4 سال پیش:
ا/ت: میگما اوپا نظرت چیه باهم از اینجا فرار کنیمو بریم ی جایی که دست هیچکس بهمون نرسه
کیونگ وو: هرچی تو بخای ولی مگه قرارمون این نبود که تو دیگه به فکر فرار کردن نباشی
ا/ت: قرارمون سرجاشه فقط من..... فقط.... نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم...(با بغض)
کیونگ وو:( ا/ت رو تو بقلش گرفته و داره موهاشو نوازش میکنه) عسلم لازم نیست نگران باشی. خودم میبرمت هرجا که بخوای....
راوی:
درسته اونا دوتا پرنده ی عاشق بودن که دنیا عشقشونو نخواست...
بعد از این که ا/ت تصمیم گرفت به حرف کیونگ وو عمل کنه، یه روز وقتی رفته بود به شهر، ا/ت کیونگ وو رو همراه با دوستش توی کافه دید و همون اتفاق باعث شد، ا/ت دیگه به هیچکس اعتماد نکنه...
پایان فلش بک..
۲۱.۶k
۱۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.