از زبان تهیونگ:
از زبان تهیونگ:
داشتم اسب سواری میکردم که با صدای یوجین اسب را نگهداشتم
تهیونگ :بله یوجین
یوجین:شاهزاده پدرتان دستور دادند که به دیدنشان بروید
تهیونگ:خوب باشه (از اسب پیاده شد و افسار اسب را دست یوجین داد) مراقبش باش تا من برگردم یوجین :چشم شاهزاده
از زبان جولیا(خودم)
تهیونگ به سمت ورودی قصر شد و از پله ها بالا رفت و به سمت اتاق پدرش رفت
در زد و وارد اتاق پدرش شد.
پدرش پنجاهمین پادشاه خاندان کیم بود و یکی از پر قدرترین پادشاهان تاریخ!
پدرش روی صندلی چرمی که از پوست آهو ساخته شده بود نشسته بود یکی از گرانترین صندلی هایی که هر کسی قادر به خریدنش نمیشد .
پادشاه:تهیونگ میخواهم بهت چیزی بگویم خودت میدانی که تو تنها پسر من هستی و من عمر زیادی ندارم و ممکن است به همین زودی از دنیا بروم میخواهم چیزی بهت بگویم
چند روز دیگر جشنی بر پا میکنم و از پادشاهان و سرمایداران که دختر دارند میخواهم به این جشن بیایند و تو بین این دختران یک همسر برای خود انتخاب کنی!
تهیونگ :ولی پدر من
پادشاه:ولی نداره همین که گفتم
از زبان جولیا:
شاهزاده از اتاق پدرش بیرون آمدم کسی نمیدانست در دل شاهزاده ما چخبر است!
شاهزاده عاشق شده بود!
عاشق یک دختر که وضع مالی متوسطی داشت! و میدانست پدرش میخواهد حتما با یک ثروتمند و از خانواده ی اصیل ازدواج کند!
( فلش به چند روز دیگر)
همه ی شا هزاده خانوم ها با لباس های گران قیمت از سرزمین های دور و نزدیک آمده بودند!
الان وقت انتخاب بود همه ی دختران کادو یی برای شاهزاده آورده بودند و با عشوه خرکی به شاهزاده میدادند
و شاهزاده همه ی آنها را رد کرده بود
پادشاه داد زد تهیونگ داری چیکار میکنی همشون را که رد کردی ! یکهو شاهزاده دوید و به سمت روستا رفت ویکهو معشوقش را دید که دارد آب را میبرد سمت آن دختر رفت و دستش را کشید و دخترک را به سمت قصر برد و روبه رو پدرش وایساد پدر من این دختر را دوستش دارم و
میخواهم با او ازدواج کنم!
پادشاه:ولی اون ثروتمند نیست !
شاهزاده: مگه باید حتما با ثروتمند ها ازدواج کرد آنها هیج فرقی با ما ندارند
پادشاه: خوب باشد از او خواستگاری کن
شاهزاده انگشتر مردارید را از باکس مخملی قرمز در اورد و از دخترک خواستگار ی کرد .
و آنها باهم به خوبی و خوشی تا ابد کنار هم زندگی کردند.
میدونم خوب نشده ساری:)
داشتم اسب سواری میکردم که با صدای یوجین اسب را نگهداشتم
تهیونگ :بله یوجین
یوجین:شاهزاده پدرتان دستور دادند که به دیدنشان بروید
تهیونگ:خوب باشه (از اسب پیاده شد و افسار اسب را دست یوجین داد) مراقبش باش تا من برگردم یوجین :چشم شاهزاده
از زبان جولیا(خودم)
تهیونگ به سمت ورودی قصر شد و از پله ها بالا رفت و به سمت اتاق پدرش رفت
در زد و وارد اتاق پدرش شد.
پدرش پنجاهمین پادشاه خاندان کیم بود و یکی از پر قدرترین پادشاهان تاریخ!
پدرش روی صندلی چرمی که از پوست آهو ساخته شده بود نشسته بود یکی از گرانترین صندلی هایی که هر کسی قادر به خریدنش نمیشد .
پادشاه:تهیونگ میخواهم بهت چیزی بگویم خودت میدانی که تو تنها پسر من هستی و من عمر زیادی ندارم و ممکن است به همین زودی از دنیا بروم میخواهم چیزی بهت بگویم
چند روز دیگر جشنی بر پا میکنم و از پادشاهان و سرمایداران که دختر دارند میخواهم به این جشن بیایند و تو بین این دختران یک همسر برای خود انتخاب کنی!
تهیونگ :ولی پدر من
پادشاه:ولی نداره همین که گفتم
از زبان جولیا:
شاهزاده از اتاق پدرش بیرون آمدم کسی نمیدانست در دل شاهزاده ما چخبر است!
شاهزاده عاشق شده بود!
عاشق یک دختر که وضع مالی متوسطی داشت! و میدانست پدرش میخواهد حتما با یک ثروتمند و از خانواده ی اصیل ازدواج کند!
( فلش به چند روز دیگر)
همه ی شا هزاده خانوم ها با لباس های گران قیمت از سرزمین های دور و نزدیک آمده بودند!
الان وقت انتخاب بود همه ی دختران کادو یی برای شاهزاده آورده بودند و با عشوه خرکی به شاهزاده میدادند
و شاهزاده همه ی آنها را رد کرده بود
پادشاه داد زد تهیونگ داری چیکار میکنی همشون را که رد کردی ! یکهو شاهزاده دوید و به سمت روستا رفت ویکهو معشوقش را دید که دارد آب را میبرد سمت آن دختر رفت و دستش را کشید و دخترک را به سمت قصر برد و روبه رو پدرش وایساد پدر من این دختر را دوستش دارم و
میخواهم با او ازدواج کنم!
پادشاه:ولی اون ثروتمند نیست !
شاهزاده: مگه باید حتما با ثروتمند ها ازدواج کرد آنها هیج فرقی با ما ندارند
پادشاه: خوب باشد از او خواستگاری کن
شاهزاده انگشتر مردارید را از باکس مخملی قرمز در اورد و از دخترک خواستگار ی کرد .
و آنها باهم به خوبی و خوشی تا ابد کنار هم زندگی کردند.
میدونم خوب نشده ساری:)
۱۱.۰k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.