پارت343
#پارت343
در خانه ی پدریِ مهری ماشین را نگه داشت !
به ستمش چرخید و با لبخند گفت :
_ میدونم امشب زیاد بهت خوش نگذشت!
خب میخواستم ک بیشتر باهم باشیم ولی نمیشه دیگه!
مهری نگاهش به روزبه بود ، سرش را تکان داد و او هم با لبخند عمیقی گفت :
_نه خیرم ، خیلی هم خوش گذشت کنار تو همیجوری فقط بشینمم بهم خوش میگذره!
دیگه دربند رفتن که جای خود داره!
روزبه خوشحال از شنیدن این حرف ها با خنده ، شرمنده دستی به پیشانی اش کشید و گفت :
_دفعه دیگ حتما بهت بستنی میدم!
مهری هولزده به جلو خم شد و گفت:
_ای وای راستیاااا!همش تقصیر اون مهرزاد شد...
دست به سینه سر جایش نشست و با اخم گفت:
_بیشعور دربند چی میخواست؟!
روزبه دستش را به طرف مهری دراز کرد :
_اونو بی خیال !
دستش را به بازوی مهری گرفت و کمی به سمت خودش کشیدش !
_من این بلاتکلیفی رو دوست ندارم مهری...
مهرنوش ، سرش را بالا گرفت !
نگاهش بین چشم های روزبه در گردش بود !
چشم هایش از این فاصله ی نزدیک بیشتر هر وقت دیگری می درخشید!
برق خوشحالی بود دیگر؟
حسی عجیب قلقلکش میداد که دست جلو ببرد و انگشت هایش را روی پلک هایش بکشد !
و خب نتوانست جلوی این حس را بگیرد ، دستش را بالا برد و نوک انگشت هایش را روی پلک هایش کشید !
چشم های روزبه بسته شد و لبش به لبخندی باز ش ...
مهری:چشمات خیلی کشیدس!
خیلی قشنگه!
دستش را پایین آورد و انگشت هایش روی گونه ی روزبه متوقف شد!
روزبه زمزمه وار گفت : چشمام مال تو!!
فقط تو...
بلافاصله و بدون اینکه اجازه ی هر حرف یا واکنشی را به مهری بدهد!
سرش را پایین برد و لب هایش را مماس با لب های مهری گذاشت...
نفس عمیقی کشید و لبهایش را به بازی گرفت ...
برای این لحظه !
برای این بوسه!
برای این حس بی نظیر ...
مدت ها صبر کرده بود و حالا...
سر از پا نمیشناخت که به خواسته ی قلبی اش رسیده اس !!
چند بوسه ی عمیق و آرام روی لب هایش گذاشت و از مهری فاصله گرفت ...
دستش که روی گونه ی روزبه بود را پایید آورد !
روزبه سرش را به سر مهری چسبانده و چشم هایش را بسته بود!
_همون جور که فکر میکردم !
خوش طعم ...
مهری خندید و خجالت زده خودش را عقب کشید ...
_دیرم شد خب!
روزبه هم خندید و از مهری فاصله گرفت !
_برو ولی ...قبل رفتنت چیزی نمیخوای بگی؟!
مهری بند کیفش را روی شانه اش انداخت و دستش را به دست گیره ی در گرفت و در را باز کرد ...
_هوم چرا میخوام بگم!
روزبه با لبخند و سوالی نگاهش کرد !
مهری خندید و شانه ای بالا انداخت!
_خب میخوام بگم که : دوست دارم کچلِ اخمو...
بلافاصله از ماشین بیرون رفت و برای روزبه دست تکان داد ...
و روزبه ماند و قلبش که لبریز بود از حس آرامش...
#پایان💙
در خانه ی پدریِ مهری ماشین را نگه داشت !
به ستمش چرخید و با لبخند گفت :
_ میدونم امشب زیاد بهت خوش نگذشت!
خب میخواستم ک بیشتر باهم باشیم ولی نمیشه دیگه!
مهری نگاهش به روزبه بود ، سرش را تکان داد و او هم با لبخند عمیقی گفت :
_نه خیرم ، خیلی هم خوش گذشت کنار تو همیجوری فقط بشینمم بهم خوش میگذره!
دیگه دربند رفتن که جای خود داره!
روزبه خوشحال از شنیدن این حرف ها با خنده ، شرمنده دستی به پیشانی اش کشید و گفت :
_دفعه دیگ حتما بهت بستنی میدم!
مهری هولزده به جلو خم شد و گفت:
_ای وای راستیاااا!همش تقصیر اون مهرزاد شد...
دست به سینه سر جایش نشست و با اخم گفت:
_بیشعور دربند چی میخواست؟!
روزبه دستش را به طرف مهری دراز کرد :
_اونو بی خیال !
دستش را به بازوی مهری گرفت و کمی به سمت خودش کشیدش !
_من این بلاتکلیفی رو دوست ندارم مهری...
مهرنوش ، سرش را بالا گرفت !
نگاهش بین چشم های روزبه در گردش بود !
چشم هایش از این فاصله ی نزدیک بیشتر هر وقت دیگری می درخشید!
برق خوشحالی بود دیگر؟
حسی عجیب قلقلکش میداد که دست جلو ببرد و انگشت هایش را روی پلک هایش بکشد !
و خب نتوانست جلوی این حس را بگیرد ، دستش را بالا برد و نوک انگشت هایش را روی پلک هایش کشید !
چشم های روزبه بسته شد و لبش به لبخندی باز ش ...
مهری:چشمات خیلی کشیدس!
خیلی قشنگه!
دستش را پایین آورد و انگشت هایش روی گونه ی روزبه متوقف شد!
روزبه زمزمه وار گفت : چشمام مال تو!!
فقط تو...
بلافاصله و بدون اینکه اجازه ی هر حرف یا واکنشی را به مهری بدهد!
سرش را پایین برد و لب هایش را مماس با لب های مهری گذاشت...
نفس عمیقی کشید و لبهایش را به بازی گرفت ...
برای این لحظه !
برای این بوسه!
برای این حس بی نظیر ...
مدت ها صبر کرده بود و حالا...
سر از پا نمیشناخت که به خواسته ی قلبی اش رسیده اس !!
چند بوسه ی عمیق و آرام روی لب هایش گذاشت و از مهری فاصله گرفت ...
دستش که روی گونه ی روزبه بود را پایید آورد !
روزبه سرش را به سر مهری چسبانده و چشم هایش را بسته بود!
_همون جور که فکر میکردم !
خوش طعم ...
مهری خندید و خجالت زده خودش را عقب کشید ...
_دیرم شد خب!
روزبه هم خندید و از مهری فاصله گرفت !
_برو ولی ...قبل رفتنت چیزی نمیخوای بگی؟!
مهری بند کیفش را روی شانه اش انداخت و دستش را به دست گیره ی در گرفت و در را باز کرد ...
_هوم چرا میخوام بگم!
روزبه با لبخند و سوالی نگاهش کرد !
مهری خندید و شانه ای بالا انداخت!
_خب میخوام بگم که : دوست دارم کچلِ اخمو...
بلافاصله از ماشین بیرون رفت و برای روزبه دست تکان داد ...
و روزبه ماند و قلبش که لبریز بود از حس آرامش...
#پایان💙
۷.۹k
۰۴ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.