پارت341
#پارت341
جعبه ی پیتزا را روی میز گذاشت و روبه عاطفه ک روی زمین نشسته بود و چند کوسن مبل را دور خودش چیده بود با خنده گفت:
_این خول بازیا چیه؟
بیا اینجا غذا بخور!
عاطفه خندید و سرش را بالا انداخت !
_ن بیا اینجا کِیفش بیشتره!
فرشید خندید و گفت :
_آخه رو زمین؟
عاطفه:آره بیا بیا کیف میده!
فرشید به ناچار جعبه های پیتزا و نوشابه ها را برداشت و به سمت عاطفه رفت....
روبه عاطفه نشست و با لبخند گفت:
_خب ! امرِ دیگ ای نیست؟
عاطفه مشغول خوردن شد !
_نه دیگ شروع کن!
نگاهش به صورت عاطفه بود !
لپش باد کرده و گوشه ی لبش سسی شده بود !
لبخندی زد و ناگهانی و آهسته گفت:
_کی بیام خواستگاری؟
این را که گفت ، لقمه به گلوی عاطفه پرید و به سرفه افتاد !
فرشید خندید و به طرف عاطفه خم شد و چند ضربه ی آرام به کمرش زد...
باخنده گفت:
_نمیری عزیزم
فورا لیوان نوشابه را به طرفش گرفت :
بیا بخور نفست بیاد سرجاش!
چت شد یهو؟؟
لیوان را گرفت و کمی از نوشابه را خورد!
خودش را عقب کشید و زمزمه کرد:
_خوبم بسه دیگ نزن!
فرشید سرجایش نشست و با خنده ی مرموزی گفت :
_خب حالا بگو ببینم کی با خانواده تشریف بیاریم!!
عاطفه خجالت زده سرش را پایین انداخت و شانه ای بالا انداخت...
فرشید از جا پاشد و به طرف اتاق رفت :
_الان میام
...
جعبه ی پیتزا را روی میز گذاشت و روبه عاطفه ک روی زمین نشسته بود و چند کوسن مبل را دور خودش چیده بود با خنده گفت:
_این خول بازیا چیه؟
بیا اینجا غذا بخور!
عاطفه خندید و سرش را بالا انداخت !
_ن بیا اینجا کِیفش بیشتره!
فرشید خندید و گفت :
_آخه رو زمین؟
عاطفه:آره بیا بیا کیف میده!
فرشید به ناچار جعبه های پیتزا و نوشابه ها را برداشت و به سمت عاطفه رفت....
روبه عاطفه نشست و با لبخند گفت:
_خب ! امرِ دیگ ای نیست؟
عاطفه مشغول خوردن شد !
_نه دیگ شروع کن!
نگاهش به صورت عاطفه بود !
لپش باد کرده و گوشه ی لبش سسی شده بود !
لبخندی زد و ناگهانی و آهسته گفت:
_کی بیام خواستگاری؟
این را که گفت ، لقمه به گلوی عاطفه پرید و به سرفه افتاد !
فرشید خندید و به طرف عاطفه خم شد و چند ضربه ی آرام به کمرش زد...
باخنده گفت:
_نمیری عزیزم
فورا لیوان نوشابه را به طرفش گرفت :
بیا بخور نفست بیاد سرجاش!
چت شد یهو؟؟
لیوان را گرفت و کمی از نوشابه را خورد!
خودش را عقب کشید و زمزمه کرد:
_خوبم بسه دیگ نزن!
فرشید سرجایش نشست و با خنده ی مرموزی گفت :
_خب حالا بگو ببینم کی با خانواده تشریف بیاریم!!
عاطفه خجالت زده سرش را پایین انداخت و شانه ای بالا انداخت...
فرشید از جا پاشد و به طرف اتاق رفت :
_الان میام
...
۳.۰k
۰۳ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.