پارت342
#پارت342
"فرشید"
کشوی اول میزش را باز کرد و جعبه ی مخملیِ زرشکی رنگی را برداشت !
توی آینه به خودش نگاه کرد و جعبه را بالا گرفت:
_کاش خوشش بیاد!
چشم هایش را بست و نفسش را چند لحظه حبس کرد!
"بلاخره مال خودم میشی "
از اتاق بیرون زد و رو به عاطفه نشست !
نامحسوس و جوری ک عاطفه متوجه نشود ، دستش را پشت سرش برد و گفت :
_میشه چشماتو ببندی؟
عاطفه با تعجب نگاهش کرد و گفت:
_چرا؟؟
فرشید خندید و اصرار کرد!
_توببند میگم بهت!
عاطفه چشم هایش را بست و فرشید جعبه را روبه رویش گرفت و بازش کرد !
آرام گفت : چشماتو باز کن!
چشم هایش را که باز کرد ، حس کرد چیزی وسط سینه اش فرو ریخت !
لبش به بلخند بی نظیری باز شد ، شاید در طول این هجده ، نوزده سال زندگی اش ، هیچ وقت لبخندش انقدر واقعی نبود!!
ابروهایش بالا پرید و دستش را روی سینه اش گذاشت!
_واسه منه؟؟
فرشید سرش را تکان داد و گفت:
_قرار بود خیلی زودتر از اینا بهت بدمش!
شب تولدت...
میخواستم جلو بچه ها بدمش بهت و ازت ...
نگاهش را از انگشت هایش گرفت و به چشمان عاطفه دوخت و ادامه داد...
_میخواستم بهت بگم چقد دوست دارم ! میخاستم بگم ک میخوام واسه خودم داشته باشمت ...
خب میخواستم خواستگاری کنم ازت ولی...
برنامه هام خراب شد خب...
حالِ الانش ؟
اصلا قابل توصیف نبود !
حسی عجیب ،
شاید مثل قدم زدن بین ابرها!!
یک حس رویایی!
حسی که حتی در خواب هم نمیتوانست درکش کند...
فرشید به قیافه ی ناباورش خندید و معترض گفت :
_دستم خشک شدا !!! نمیخوای بگیریش؟؟
عاطفه سرش را تند تند تکان داد و خواست جعبه را از دست فرشید بگیرد که دستش را عقب برد !
_ن دیگ ! خودم باید دستت کنم!
جعبه های پیتزا را کنار زد و کمی جلو تر رفت !
حلقه ی تک نگینی ک برای پیدا کردنش کل شهر را زیر و رو کرده بود را از جایش بیرون کشید و رو به عاطفه گفت :
_دستتو بده!
دستش را گرفت و حلقه را آرام وارد انگشتش کرد!
نگاهی به دستش انداخت و زمزمه کرد :
_خیلی به دستت میاد!
عاطفه خندید و با خجالت گفت:
_نمیدونم چه جوری تشکر کنم!
فرشید دستش را فشار آرامی داد و به طرف خودش کشیدش !
محکم به خودش فشارش داد و با خنده ی آرامی گفت :
_نیازی به تشکر نیست فدات شم...
آغوشش !
چیزی ک الان داشت...
چشم هایش را بست و دست هایش را دور کمرش حلقه کرد ...
سرش را به سینه اش فشرد و نفس عمیقی کشید !
عطر دلنشینش تا مغز استخوانش نفوذ کرد...
هیچ وقت نمیتوانست از این حس و حال چیز بهتری را پیدا کند ، هیچ وقت ...
سرش را کمی بالا گرفت و خیره به چشم های فرشید زمزمه کرد :
_خیلی دوست دارم...
ولب هایش که انتهایی ترین مقصد فرشید بود...
...
"فرشید"
کشوی اول میزش را باز کرد و جعبه ی مخملیِ زرشکی رنگی را برداشت !
توی آینه به خودش نگاه کرد و جعبه را بالا گرفت:
_کاش خوشش بیاد!
چشم هایش را بست و نفسش را چند لحظه حبس کرد!
"بلاخره مال خودم میشی "
از اتاق بیرون زد و رو به عاطفه نشست !
نامحسوس و جوری ک عاطفه متوجه نشود ، دستش را پشت سرش برد و گفت :
_میشه چشماتو ببندی؟
عاطفه با تعجب نگاهش کرد و گفت:
_چرا؟؟
فرشید خندید و اصرار کرد!
_توببند میگم بهت!
عاطفه چشم هایش را بست و فرشید جعبه را روبه رویش گرفت و بازش کرد !
آرام گفت : چشماتو باز کن!
چشم هایش را که باز کرد ، حس کرد چیزی وسط سینه اش فرو ریخت !
لبش به بلخند بی نظیری باز شد ، شاید در طول این هجده ، نوزده سال زندگی اش ، هیچ وقت لبخندش انقدر واقعی نبود!!
ابروهایش بالا پرید و دستش را روی سینه اش گذاشت!
_واسه منه؟؟
فرشید سرش را تکان داد و گفت:
_قرار بود خیلی زودتر از اینا بهت بدمش!
شب تولدت...
میخواستم جلو بچه ها بدمش بهت و ازت ...
نگاهش را از انگشت هایش گرفت و به چشمان عاطفه دوخت و ادامه داد...
_میخواستم بهت بگم چقد دوست دارم ! میخاستم بگم ک میخوام واسه خودم داشته باشمت ...
خب میخواستم خواستگاری کنم ازت ولی...
برنامه هام خراب شد خب...
حالِ الانش ؟
اصلا قابل توصیف نبود !
حسی عجیب ،
شاید مثل قدم زدن بین ابرها!!
یک حس رویایی!
حسی که حتی در خواب هم نمیتوانست درکش کند...
فرشید به قیافه ی ناباورش خندید و معترض گفت :
_دستم خشک شدا !!! نمیخوای بگیریش؟؟
عاطفه سرش را تند تند تکان داد و خواست جعبه را از دست فرشید بگیرد که دستش را عقب برد !
_ن دیگ ! خودم باید دستت کنم!
جعبه های پیتزا را کنار زد و کمی جلو تر رفت !
حلقه ی تک نگینی ک برای پیدا کردنش کل شهر را زیر و رو کرده بود را از جایش بیرون کشید و رو به عاطفه گفت :
_دستتو بده!
دستش را گرفت و حلقه را آرام وارد انگشتش کرد!
نگاهی به دستش انداخت و زمزمه کرد :
_خیلی به دستت میاد!
عاطفه خندید و با خجالت گفت:
_نمیدونم چه جوری تشکر کنم!
فرشید دستش را فشار آرامی داد و به طرف خودش کشیدش !
محکم به خودش فشارش داد و با خنده ی آرامی گفت :
_نیازی به تشکر نیست فدات شم...
آغوشش !
چیزی ک الان داشت...
چشم هایش را بست و دست هایش را دور کمرش حلقه کرد ...
سرش را به سینه اش فشرد و نفس عمیقی کشید !
عطر دلنشینش تا مغز استخوانش نفوذ کرد...
هیچ وقت نمیتوانست از این حس و حال چیز بهتری را پیدا کند ، هیچ وقت ...
سرش را کمی بالا گرفت و خیره به چشم های فرشید زمزمه کرد :
_خیلی دوست دارم...
ولب هایش که انتهایی ترین مقصد فرشید بود...
...
۵.۶k
۰۳ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.