حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۷۵
لیلا: آها ...اینجا دیگه باید عرضه ي خودتو نشون بدي که تو چه کاري واردي. یا مواد فروشی یا دلَه دزدي. منوچهر و زبیده امتحانت می کنن، هر کدومش که قبول شدي می فرستنت دنبال اون کار. اگه قبول نشدي...
ساکت موند و چیزي نگفت. سرمو تکون دادم و گفتم: قبول نشدي چی؟
سپیده: بهتره که قبول شی ... وگرنه کارت سخت می شه.
نگار: خب چرا مثل آدم بهش نمی گین؟ ببین چشم گربه اي! اگه توي این دوتا قبول نشی، زبیده و منوچهر می فرستنت پیش مرداي هوس باز... می دونی که چی می گم؟!
ترسیدم. منظورشو واضع گفت. به نگار نگاه کردم و سرمو به نشانه فهمیدن تکون دادم. مهناز دستشو انداخت دور گردنم و با لبخند گفت:
- نترس نمی ذارم کارت به اونجا بکشه.
تا شب گفتیم و می خندیدیم.اونقدر خندیدم که غصه هام یادم رفت. بیشتر لیلا منو می خندوند. بعد از شام همه رفتن تو اتاق که بخوابن. منم پشت سرشون رفتم. همه تشکاشونو رو زمین پهن کردن و خوابیدن. به جز مهناز که رو تخت خوابیده بود. فقط من مونده بودم نمی دونستم کجا باید بخوابم.
لیلا گفت: یکی به این دختره بگه کجا بخوابه تا عین نکیر و منکر بالا سر من واینسه...
نجوا: اي لعنت به این زبیده. می بینه جا نداریما؟ هی آدم میاره.
مهناز: حالا چته؟ مگه جاي تو رو تنگ کرده؟ این انقدر لاغره که یک سانت جا هم بسشه.
نگار: تو چرا یک سانت جا رو بهش نمی دي؟ ...تو که الحمدوا... رو تخت شاهیت جا زیاد داري؟
مهناز نیم خیز شد و گفت: حالا همین تخت خار شده رفته تو چش تو؟!
یسنا: ببین مهناز ما واقعا جا نداریم. خودتم که می بینی ...بذار پیش تو بخوابه.
گفتم: بچه ها بخاطر من دعوا نکنین. خودم یه جایی رو پیدا می کنم.
لیلا: اصلا مگه جایی هم هست که تو بخواي پیداش کنی؟
نگار سرشو کرد زیر ملحفه، گفت: بگیرید بتمرگید دیگه ...تو هم یه جایی کپه مرگتو بذار.
سپیده: راست می گه دیگه... !اَه
مهناز: نگار تو هنوز شعور حرف زدن رو یاد نگرفتی ... آیناز بیا پیش خودم بخواب.
گفتم: نه میرم تو هال می خوابم ...ممنون.
مهناز : خوابیدن اونجا قدغنه.
گفتم: آخه...
نگار ملحفه رو از سرش کشید و گفت:
- دیگه چرا تعارف می کنی..برو دیگه؟
سپیده: راست میگه دیگه ...اَه...
مهناز: تو امشب قرص ِ «راست میگه دیگه اه» خوردي؟!
#پارت_۷۵
لیلا: آها ...اینجا دیگه باید عرضه ي خودتو نشون بدي که تو چه کاري واردي. یا مواد فروشی یا دلَه دزدي. منوچهر و زبیده امتحانت می کنن، هر کدومش که قبول شدي می فرستنت دنبال اون کار. اگه قبول نشدي...
ساکت موند و چیزي نگفت. سرمو تکون دادم و گفتم: قبول نشدي چی؟
سپیده: بهتره که قبول شی ... وگرنه کارت سخت می شه.
نگار: خب چرا مثل آدم بهش نمی گین؟ ببین چشم گربه اي! اگه توي این دوتا قبول نشی، زبیده و منوچهر می فرستنت پیش مرداي هوس باز... می دونی که چی می گم؟!
ترسیدم. منظورشو واضع گفت. به نگار نگاه کردم و سرمو به نشانه فهمیدن تکون دادم. مهناز دستشو انداخت دور گردنم و با لبخند گفت:
- نترس نمی ذارم کارت به اونجا بکشه.
تا شب گفتیم و می خندیدیم.اونقدر خندیدم که غصه هام یادم رفت. بیشتر لیلا منو می خندوند. بعد از شام همه رفتن تو اتاق که بخوابن. منم پشت سرشون رفتم. همه تشکاشونو رو زمین پهن کردن و خوابیدن. به جز مهناز که رو تخت خوابیده بود. فقط من مونده بودم نمی دونستم کجا باید بخوابم.
لیلا گفت: یکی به این دختره بگه کجا بخوابه تا عین نکیر و منکر بالا سر من واینسه...
نجوا: اي لعنت به این زبیده. می بینه جا نداریما؟ هی آدم میاره.
مهناز: حالا چته؟ مگه جاي تو رو تنگ کرده؟ این انقدر لاغره که یک سانت جا هم بسشه.
نگار: تو چرا یک سانت جا رو بهش نمی دي؟ ...تو که الحمدوا... رو تخت شاهیت جا زیاد داري؟
مهناز نیم خیز شد و گفت: حالا همین تخت خار شده رفته تو چش تو؟!
یسنا: ببین مهناز ما واقعا جا نداریم. خودتم که می بینی ...بذار پیش تو بخوابه.
گفتم: بچه ها بخاطر من دعوا نکنین. خودم یه جایی رو پیدا می کنم.
لیلا: اصلا مگه جایی هم هست که تو بخواي پیداش کنی؟
نگار سرشو کرد زیر ملحفه، گفت: بگیرید بتمرگید دیگه ...تو هم یه جایی کپه مرگتو بذار.
سپیده: راست می گه دیگه... !اَه
مهناز: نگار تو هنوز شعور حرف زدن رو یاد نگرفتی ... آیناز بیا پیش خودم بخواب.
گفتم: نه میرم تو هال می خوابم ...ممنون.
مهناز : خوابیدن اونجا قدغنه.
گفتم: آخه...
نگار ملحفه رو از سرش کشید و گفت:
- دیگه چرا تعارف می کنی..برو دیگه؟
سپیده: راست میگه دیگه ...اَه...
مهناز: تو امشب قرص ِ «راست میگه دیگه اه» خوردي؟!
۵.۱k
۱۳ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.