حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۷۳
به من نگاه کرد: بخون اشکال نداره.
مهناز رفت بیرون. منم نمازمو خوندم. خدارو شکر تقه اي به در نخورد. سجاده و چادرمو گذاشتم زیر تخت. در اتاقو باز کردم، دیدم مهناز کنار چار چوب در نشسته. گفتم: ممنون.
سرشو بلند کرد و گفت: حورالعینتو دیدي؟!
- آره سلامت رسوند ... پس منوچهر و زبیده کجان؟
- رفتن بیرون ...
تو هال نشستیم. مهناز بقیه رو هم صدا زد و گفت: بیاین بیرون دشمن عقب نشینی کرده!
با تعجب گفتم: چی؟
- دشمن ... زبیده و منوچهر!
همه دخترا اومدن دورمون نشستن به جز لیلا و نگار که روي مبل نشسته بود تلویزیون نگاه می کرد. لیلا هم پایین مبل نشسته بود.
مهناز گفت: چرا فرار کردي؟
- من؟ من که فرار نکردم.
یسنا: پس چی؟
گفتم: دزدیدنم ...یعنی اونجوري که اونا می گن، بابام منو فروخته.
قیافه لیلا دیدنی بود.دهنشو باز کرده بود، چشاش چهار تا شده بود. منم با تعجب نگاش می کردم. گفت: چی میگی؟! فروختت؟! دروغ میگی؟! مگه میشه بابایی دخترشو بفروشه؟!
گفتم: چرا نشه؟ وقتی جونت مهم تر از دخترت میشه ... همه چی میشه.
مهسا: براي چی؟
گفتم: بدهکار بوده... مواد دستش میدن که بفروشه، پلیسا میفتن دنبالش، اونم موادا رو می ندازه تو دره. رئیسشم میگه باید پول موادا رو بدي. بابامم نداشته منو جاش میده...
نگار: حالا چند فروختت؟
گفتم: چهارمیلیون تومن ...
لیلا: چه نامرد! بابات خیلی کم فروختت... اگه من بودم ده تومنی می فروختمت. حتما قیمت دستش نبوده.
مهنازبا تاکید گفت: لیلا!
خندید و گفت: حتما تو بورسم می فروختمش!
نگار: مثلا زبیده تنبیهش کرده و جنس بهش نداده ...این که بدون جنس شنگول تره!
لیلا: اون خره نمی فهمه من جا ساز دارم.
سپیده: راستی اهل کجایی؟
گفتم: بوشهر.
#پارت_۷۳
به من نگاه کرد: بخون اشکال نداره.
مهناز رفت بیرون. منم نمازمو خوندم. خدارو شکر تقه اي به در نخورد. سجاده و چادرمو گذاشتم زیر تخت. در اتاقو باز کردم، دیدم مهناز کنار چار چوب در نشسته. گفتم: ممنون.
سرشو بلند کرد و گفت: حورالعینتو دیدي؟!
- آره سلامت رسوند ... پس منوچهر و زبیده کجان؟
- رفتن بیرون ...
تو هال نشستیم. مهناز بقیه رو هم صدا زد و گفت: بیاین بیرون دشمن عقب نشینی کرده!
با تعجب گفتم: چی؟
- دشمن ... زبیده و منوچهر!
همه دخترا اومدن دورمون نشستن به جز لیلا و نگار که روي مبل نشسته بود تلویزیون نگاه می کرد. لیلا هم پایین مبل نشسته بود.
مهناز گفت: چرا فرار کردي؟
- من؟ من که فرار نکردم.
یسنا: پس چی؟
گفتم: دزدیدنم ...یعنی اونجوري که اونا می گن، بابام منو فروخته.
قیافه لیلا دیدنی بود.دهنشو باز کرده بود، چشاش چهار تا شده بود. منم با تعجب نگاش می کردم. گفت: چی میگی؟! فروختت؟! دروغ میگی؟! مگه میشه بابایی دخترشو بفروشه؟!
گفتم: چرا نشه؟ وقتی جونت مهم تر از دخترت میشه ... همه چی میشه.
مهسا: براي چی؟
گفتم: بدهکار بوده... مواد دستش میدن که بفروشه، پلیسا میفتن دنبالش، اونم موادا رو می ندازه تو دره. رئیسشم میگه باید پول موادا رو بدي. بابامم نداشته منو جاش میده...
نگار: حالا چند فروختت؟
گفتم: چهارمیلیون تومن ...
لیلا: چه نامرد! بابات خیلی کم فروختت... اگه من بودم ده تومنی می فروختمت. حتما قیمت دستش نبوده.
مهنازبا تاکید گفت: لیلا!
خندید و گفت: حتما تو بورسم می فروختمش!
نگار: مثلا زبیده تنبیهش کرده و جنس بهش نداده ...این که بدون جنس شنگول تره!
لیلا: اون خره نمی فهمه من جا ساز دارم.
سپیده: راستی اهل کجایی؟
گفتم: بوشهر.
۴.۳k
۱۳ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.