پارت ۳۶
#پارت_۳۶
تا موقعی که رسیدیم بیمارستان هیچکدوممون حرفی نزدیم....
تا رسیدیم دم بیمارستان...
خودمو پرت کردم بیرون و با تمام قدرت خودمو رسوندم به اتاق بابام...
رو تخت خواب بود....این دوروز خیلی دلم براش تنگ شده بود..
رفتم داخل.....نمیخواستم بیدارش کنم...اما انگار تمام تلاشم بی نتیجه بود چون چشماشو باز کرد و با لبخند نگاهم کرد..
بغضم گرفت....یعنی بازم میتونستم ببینمش...
-سلام بابا جونم....بهتری..؟؟
-سلام دختر قشنگم....ممنون...خودت خوبی....کجا بودی؟!
نشستم کنارش و دستای چروکیدش رو گرفتم دستم...
حالا که میبینم...کار درست رو کردم...تمام این سالها برای هممون کار کرد...تا احساس کمبود نکنیم...منم باید بهش کمک کنم...باید جبران کنم....
-اگه شما عالی باشید منم خوبم...بیرون بودم..راستش...راستش...باید یه مسئله رو بهتون بگم...
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم...ولی انگار حواسش به من نبود...چون داشت با بهت به روبه روش نگاه میکرد...سرم و بلند کردم و رد نگاهش و گرفتم...
عهههه...این اینجا چیکار میکرد...اونم متقابلا داشت نگاهش میکرد...
یعنی همدیگرو میشناسن..
بابام لبخندی زد و بهش گفت.:
-سلام...خوبی...خوشحالم بعد از این همه مدت میبینمت...
اما اون همینطور با اخم نگاهش میکرد...تا بالاخره زبون باز کرد..
-سلام..
فقط همین...واااا....دوباره بهم نگاه کردن...منم مثل برگ هویج مونده بودم نگاهشون میکردم...
مجبور شدم خودم این سکوت رو بشکونم...
-اهم...ببخشید...بابام کی مرخص میشه؟؟
-فردا..
بابا هم با نگاه مهربونش به من نگاه کرد...اما اون هنوز با اخم خیره شده بود به بابام...
-چی میخواستی بگی دخترم؟
-راستش..چطور بگمـ....قضیه طلبکارا حل شد...
با تعجب نگاهم کرد..
-اما...اخه چجوری..؟؟؟!!
-داستانش مفصله...قرض کردم..
-از کی...اخه پولش کم نبوده...؟؟؟!
-از من.. #حقیقت_رویایی⭐ 🌙
لایک نظر فراموش نشه دوستان😊
تا موقعی که رسیدیم بیمارستان هیچکدوممون حرفی نزدیم....
تا رسیدیم دم بیمارستان...
خودمو پرت کردم بیرون و با تمام قدرت خودمو رسوندم به اتاق بابام...
رو تخت خواب بود....این دوروز خیلی دلم براش تنگ شده بود..
رفتم داخل.....نمیخواستم بیدارش کنم...اما انگار تمام تلاشم بی نتیجه بود چون چشماشو باز کرد و با لبخند نگاهم کرد..
بغضم گرفت....یعنی بازم میتونستم ببینمش...
-سلام بابا جونم....بهتری..؟؟
-سلام دختر قشنگم....ممنون...خودت خوبی....کجا بودی؟!
نشستم کنارش و دستای چروکیدش رو گرفتم دستم...
حالا که میبینم...کار درست رو کردم...تمام این سالها برای هممون کار کرد...تا احساس کمبود نکنیم...منم باید بهش کمک کنم...باید جبران کنم....
-اگه شما عالی باشید منم خوبم...بیرون بودم..راستش...راستش...باید یه مسئله رو بهتون بگم...
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم...ولی انگار حواسش به من نبود...چون داشت با بهت به روبه روش نگاه میکرد...سرم و بلند کردم و رد نگاهش و گرفتم...
عهههه...این اینجا چیکار میکرد...اونم متقابلا داشت نگاهش میکرد...
یعنی همدیگرو میشناسن..
بابام لبخندی زد و بهش گفت.:
-سلام...خوبی...خوشحالم بعد از این همه مدت میبینمت...
اما اون همینطور با اخم نگاهش میکرد...تا بالاخره زبون باز کرد..
-سلام..
فقط همین...واااا....دوباره بهم نگاه کردن...منم مثل برگ هویج مونده بودم نگاهشون میکردم...
مجبور شدم خودم این سکوت رو بشکونم...
-اهم...ببخشید...بابام کی مرخص میشه؟؟
-فردا..
بابا هم با نگاه مهربونش به من نگاه کرد...اما اون هنوز با اخم خیره شده بود به بابام...
-چی میخواستی بگی دخترم؟
-راستش..چطور بگمـ....قضیه طلبکارا حل شد...
با تعجب نگاهم کرد..
-اما...اخه چجوری..؟؟؟!!
-داستانش مفصله...قرض کردم..
-از کی...اخه پولش کم نبوده...؟؟؟!
-از من.. #حقیقت_رویایی⭐ 🌙
لایک نظر فراموش نشه دوستان😊
۵۵.۹k
۰۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.