پارت ۳۷
#پارت_۳۷
حق نداشت بگه....اخه برای چی گفت....اروم سرم رو به سمت بابا برگردوندم....که دیدم با اخم و تعجب به گودزیلای بیشعور نگاه میکرد..
بعد نگاهشو اورد سمت من....
سرم رو با شرمندگی انداختم زیر....
-بخدا شرمندم....من...من..
گریم گرفته بود..
-مجبور بودم....باور کنید مجبور بودم....از یه طرف پول بیمارستان...از طرف دیگه صاحاب خونه که از خونه انداختمون بیرون....طلبکارا که پاشون به اینجا هم رسیده بود...حتی...حتی....پول پیش خونه رو....دزد برد...اون مردک بیشعور...اون طلبکاره...که خیلی سیریشه...اون ادم اجیر کرده بود.....میگفتید چیکار کنم....مامان و امیر علی فردا میان...شما هم نرخص میشدید...جا نداشتیم که بریم...چیکار میکردم...هان..؟؟!!
بابا هم باناراحتی مونده بود نگاهم میکرد....
-اگه این اقا نبود نمیدونستم باید.....باید چیکار میکردم...لطف کردن بهم..که کمک کردن...
-اخه بابا جان تو فکرشو کردی چطور قراره پولو پس بدیم...؟؟!
وااای....حالا اینو چطور بگم...
-راستش....
صدامو اوردم پایین تر...
-خدمتکارش شدم...
-چییییییییی؟؟؟!
با دادی که زد از جا پریدم...
-یعنی من انقدر بی غیرت شدم که بزارم دخترم بره خدمتکار بشه...اونم پیش یه مرد...چیکار کردی..چیکا...
درد امونشو برید..
-بابا....بابا خوبی....پرستار....پرستاررر....تروخدا بیاید...تروخداا #حقیقت_رویایی💜
لایک و نظر فراموش نشه😊
حق نداشت بگه....اخه برای چی گفت....اروم سرم رو به سمت بابا برگردوندم....که دیدم با اخم و تعجب به گودزیلای بیشعور نگاه میکرد..
بعد نگاهشو اورد سمت من....
سرم رو با شرمندگی انداختم زیر....
-بخدا شرمندم....من...من..
گریم گرفته بود..
-مجبور بودم....باور کنید مجبور بودم....از یه طرف پول بیمارستان...از طرف دیگه صاحاب خونه که از خونه انداختمون بیرون....طلبکارا که پاشون به اینجا هم رسیده بود...حتی...حتی....پول پیش خونه رو....دزد برد...اون مردک بیشعور...اون طلبکاره...که خیلی سیریشه...اون ادم اجیر کرده بود.....میگفتید چیکار کنم....مامان و امیر علی فردا میان...شما هم نرخص میشدید...جا نداشتیم که بریم...چیکار میکردم...هان..؟؟!!
بابا هم باناراحتی مونده بود نگاهم میکرد....
-اگه این اقا نبود نمیدونستم باید.....باید چیکار میکردم...لطف کردن بهم..که کمک کردن...
-اخه بابا جان تو فکرشو کردی چطور قراره پولو پس بدیم...؟؟!
وااای....حالا اینو چطور بگم...
-راستش....
صدامو اوردم پایین تر...
-خدمتکارش شدم...
-چییییییییی؟؟؟!
با دادی که زد از جا پریدم...
-یعنی من انقدر بی غیرت شدم که بزارم دخترم بره خدمتکار بشه...اونم پیش یه مرد...چیکار کردی..چیکا...
درد امونشو برید..
-بابا....بابا خوبی....پرستار....پرستاررر....تروخدا بیاید...تروخداا #حقیقت_رویایی💜
لایک و نظر فراموش نشه😊
۳۳.۲k
۰۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.