داستان من قسمت چهارم
#داستان_من قسمت چهارم
[یاسو]
چشمامو به سختی باز کردم....کل بدنم درد میکرد....نمی تونستم تکون بخورم...احساس میکردم رو چیزی هستم یا رو کسی افتادم چشمامو که کامل باز کردم دیدم رو میکام....میکا هم بیهوش بود سعی کردم بلند شم ولی نشد....یه بار دیگه.....یه بار دیگه...بالاخره بلند شدم سرم درد میکرد همه جام خونی بود....فقط خون هایه خودم نه خون هایه میکا هم رو من بود....جایه ساکتی بود...منم ترسیده بودم...مثل وحشیه رفتم سمت میکا تکونش میدادم تا بلند شه یه بار دوبار سه بار چهار بار فرقی نداشت فقط تکونش میدادم....تا آخرش بیدار شد
میکا_ چی شده؟.....بدنم درد میکنه
_ خداروشکر میخوای کمکت کنم بلند شی؟
میکا_ نه خودم میتونم.....اینجا کجاس؟
_نمیدونم
میکا_یاسو....چرا خونیی؟
_هم....به خودت نگاه نکردی که توهم خونی هستی
میکا_ یو....یو_چان؟
_اونجاس
یو بلند شده بود به درخت تکیه داده بود گردنشو میمالید....کم کم بقیه هم بلند شدن...جزء راننده....کیمیزوکی و یو راننده رو رویه شونه هاشون گذاشتن میتسوبا شینوا شیرایشی و یویچی جلو بودن منو میکا عقب بودیم میکا نمیتونست خوب راه بره چون کمرش درد میکرد منم کمکش می کردم....وضع گندی بودی...سرم خیلی درد می کرد..... تحملش سخت بود...خونی که رو سرو بدنم ریخته بود و گرمایی که اونجا بود....بقیه بچه ها که لنگ می زدن سکوتی که اونجا بود......یا...فکر کردن به زمانی که افتادیم.....سوالایی که تو ذهنم بود....زنده میمونیم....کسی دنبالمون میاد....چرا اینطوری شد....چرا ما...فکر کردن به اینا کاری میکرد که سرم بیشتر درد کنه....تا کی باید اینجا بمونیم....قلبم از شدت ترس و درد تند تند میزد....دیگه نمی تونم....حتی برایه یه لحظه....این دردو تحمل کنم....زدم زیر گریه ولی آروم گریه میکردم که نه میکا نه بقیه کسی نفهمه...دست میکا رو شونه هام بود خیلی بهم نزدیک بود طوری که میتونستم صدایه نفس نفس زدناشو بشنوم برا همین سرمو انداختم زیر تا نفهمی.....ولی انگار تلاشم برایه اینکه نفهمه بی فایده بود...
میکا_ داری گریه میکنی؟
_ن.....نه خیلی مهم نیست
میکا_ پس برا چی گریه میکنی؟
سرم خیلی درد میکرد اعصابم خورد بود برا همین میکارو از خودم جدا کردم و بلند داد زدم
_سرم درد میکنه بدنم درد میکنه اصلا خوب نیستم همه جام خونیه معلوم نیست کجاییم میمیریم زنده میمونیم کسی دنبالمونه بفهم آون وقت میگی چرا گریه میکنم؟
همه بچه ها با شکه به منو میکا نگاه میکردن میکا ساکت شده بود با همون حالت پوکرش بهم نگاه میکرد منم مثل ابر بهار گریه میکردم خودمو انداختم زمین داد میزدمو گریه می کردم مثل دیوونه ها......نفهمیدم چی شد....یکی اومدو بغلم کرد...دستشو رو سرم گذاشته بود و محکم رو شونش فشار میداد.....آروم تو گوشم گفت
_ببخشید
فهمیدم.....میکا بود.....دیگه به چیزی فکر نکردم منم محکم گرفتمش......سر دردم....خوب شده بود.....چون....میکا بغلم کرده بود؟....حس خوبی داشتم.....انگار یه امیدی که کور شده بود دوباره روشن شده بود.....خودشه....من....همه سعیمو میکنم....تا آخرش میجنگم....اگه میکا هم باهام باشه
ادامه دارد......
تقدیم به غزل_چان ^_^
[یاسو]
چشمامو به سختی باز کردم....کل بدنم درد میکرد....نمی تونستم تکون بخورم...احساس میکردم رو چیزی هستم یا رو کسی افتادم چشمامو که کامل باز کردم دیدم رو میکام....میکا هم بیهوش بود سعی کردم بلند شم ولی نشد....یه بار دیگه.....یه بار دیگه...بالاخره بلند شدم سرم درد میکرد همه جام خونی بود....فقط خون هایه خودم نه خون هایه میکا هم رو من بود....جایه ساکتی بود...منم ترسیده بودم...مثل وحشیه رفتم سمت میکا تکونش میدادم تا بلند شه یه بار دوبار سه بار چهار بار فرقی نداشت فقط تکونش میدادم....تا آخرش بیدار شد
میکا_ چی شده؟.....بدنم درد میکنه
_ خداروشکر میخوای کمکت کنم بلند شی؟
میکا_ نه خودم میتونم.....اینجا کجاس؟
_نمیدونم
میکا_یاسو....چرا خونیی؟
_هم....به خودت نگاه نکردی که توهم خونی هستی
میکا_ یو....یو_چان؟
_اونجاس
یو بلند شده بود به درخت تکیه داده بود گردنشو میمالید....کم کم بقیه هم بلند شدن...جزء راننده....کیمیزوکی و یو راننده رو رویه شونه هاشون گذاشتن میتسوبا شینوا شیرایشی و یویچی جلو بودن منو میکا عقب بودیم میکا نمیتونست خوب راه بره چون کمرش درد میکرد منم کمکش می کردم....وضع گندی بودی...سرم خیلی درد می کرد..... تحملش سخت بود...خونی که رو سرو بدنم ریخته بود و گرمایی که اونجا بود....بقیه بچه ها که لنگ می زدن سکوتی که اونجا بود......یا...فکر کردن به زمانی که افتادیم.....سوالایی که تو ذهنم بود....زنده میمونیم....کسی دنبالمون میاد....چرا اینطوری شد....چرا ما...فکر کردن به اینا کاری میکرد که سرم بیشتر درد کنه....تا کی باید اینجا بمونیم....قلبم از شدت ترس و درد تند تند میزد....دیگه نمی تونم....حتی برایه یه لحظه....این دردو تحمل کنم....زدم زیر گریه ولی آروم گریه میکردم که نه میکا نه بقیه کسی نفهمه...دست میکا رو شونه هام بود خیلی بهم نزدیک بود طوری که میتونستم صدایه نفس نفس زدناشو بشنوم برا همین سرمو انداختم زیر تا نفهمی.....ولی انگار تلاشم برایه اینکه نفهمه بی فایده بود...
میکا_ داری گریه میکنی؟
_ن.....نه خیلی مهم نیست
میکا_ پس برا چی گریه میکنی؟
سرم خیلی درد میکرد اعصابم خورد بود برا همین میکارو از خودم جدا کردم و بلند داد زدم
_سرم درد میکنه بدنم درد میکنه اصلا خوب نیستم همه جام خونیه معلوم نیست کجاییم میمیریم زنده میمونیم کسی دنبالمونه بفهم آون وقت میگی چرا گریه میکنم؟
همه بچه ها با شکه به منو میکا نگاه میکردن میکا ساکت شده بود با همون حالت پوکرش بهم نگاه میکرد منم مثل ابر بهار گریه میکردم خودمو انداختم زمین داد میزدمو گریه می کردم مثل دیوونه ها......نفهمیدم چی شد....یکی اومدو بغلم کرد...دستشو رو سرم گذاشته بود و محکم رو شونش فشار میداد.....آروم تو گوشم گفت
_ببخشید
فهمیدم.....میکا بود.....دیگه به چیزی فکر نکردم منم محکم گرفتمش......سر دردم....خوب شده بود.....چون....میکا بغلم کرده بود؟....حس خوبی داشتم.....انگار یه امیدی که کور شده بود دوباره روشن شده بود.....خودشه....من....همه سعیمو میکنم....تا آخرش میجنگم....اگه میکا هم باهام باشه
ادامه دارد......
تقدیم به غزل_چان ^_^
۱۳.۵k
۱۹ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.