Between ashes and light
⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣
part ۱۵
دستش روی سینهی میدوریا افتاد.
گرمایی کمرنگ زیر انگشتانش حس کرد . خیلی کم، اما واقعی.
نور سبز رنگی از میان پوست میدوریا شروع به درخشش کرد، آرام، مثل شعلهای کوچک در دل تاریکی.
چشمان باکوگو از حیرت باز شد.
مانیتور دوباره صدا داد.
بیپ… بیپ… بیپ…
«ایزوکو…؟» صدایش لرزید.
میدوریا آهی کشید، لبهایش اندکی تکان خوردند. صدای ضعیفش در فضا پخش شد:
«باکوگو… من قول دادم… هیچوقت تسلیم نشم…»
اشک از گونهی باکوگو سرازیر شد. با خندهای آمیخته به گریه گفت:
«لعنتی… حتی مردنم بلد نیستی، نه؟»
میدوریا با لبخندی کمرنگ گفت:
«تو هم بلد نیستی تنها باشی…»
باکوگو سرش را پایین آورد، پیشانیاش را به دست او چسباند.
«قول میدم… دیگه نمیذارم هیچکس بهت دست بزنه. تا وقتی نفس میکشم، کنارتم.»
━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━☆
یه چیزی نوشتم که امیدوار بشین به زندگی🗿✨
part ۱۵
دستش روی سینهی میدوریا افتاد.
گرمایی کمرنگ زیر انگشتانش حس کرد . خیلی کم، اما واقعی.
نور سبز رنگی از میان پوست میدوریا شروع به درخشش کرد، آرام، مثل شعلهای کوچک در دل تاریکی.
چشمان باکوگو از حیرت باز شد.
مانیتور دوباره صدا داد.
بیپ… بیپ… بیپ…
«ایزوکو…؟» صدایش لرزید.
میدوریا آهی کشید، لبهایش اندکی تکان خوردند. صدای ضعیفش در فضا پخش شد:
«باکوگو… من قول دادم… هیچوقت تسلیم نشم…»
اشک از گونهی باکوگو سرازیر شد. با خندهای آمیخته به گریه گفت:
«لعنتی… حتی مردنم بلد نیستی، نه؟»
میدوریا با لبخندی کمرنگ گفت:
«تو هم بلد نیستی تنها باشی…»
باکوگو سرش را پایین آورد، پیشانیاش را به دست او چسباند.
«قول میدم… دیگه نمیذارم هیچکس بهت دست بزنه. تا وقتی نفس میکشم، کنارتم.»
━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━☆
یه چیزی نوشتم که امیدوار بشین به زندگی🗿✨
- ۳.۰k
- ۰۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط