Between ashes and light
⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣
part ۱۶
نور سبز در اطراف میدوریا شدت گرفت. مثل اینکه وان فور آل خودش به او پاسخ داده باشد
به قهرمانی که حتی در شکنجه و مرگ، هنوز دلش برای دیگران میتپید.
پزشکان وارد اتاق شدند، نورها چشمک زدند، صداها بالا رفتند.
اما در میان آن همه آشوب، فقط یک چیز برای باکوگو اهمیت داشت
ضربان قلبی که هنوز ادامه داشت.
بیپ…
بیپ…
بیپ…
او زنده بود.
دو روز بعد، نور خورشید از پنجره افتاد روی تخت بیمارستان.
میدوریا، با بانداژی روی بازویش، آرام چشمانش را باز کرد. اولین چیزی که دید، چهرهی خسته اما لبخندزدهی باکوگو بود.
باکوگو در حالی که تلاش میکرد لبخندش را پنهان کند، زیر لب گفت
«سلام احمق»
میدوریا خندید، ضعیف، اما واقعی.
«تو… باز منو نجات دادی، نه؟»
باکوگو به طرف دیگر نگاه کرد تا اشکهایش پنهان شوند.
«آره… ولی این آخریه. دفعهی بعد خودت باید منو نجات بدی.»
میدوریا با همان لبخند همیشگی گفت:
«قول میدم… کنار هم، تا آخر.»
میدوریا با همان لبخند همیشگی گفت:
«قول میدم… کنار هم، تا آخر.»
نور صبح روی صورتشان افتاد.
در دل خاکستر جنگ، نوری آرام اما قدرتمند زنده مانده بود
نه نوری از کوسه، بلکه نوری از عشق، از پیوندی که حتی تاریکی هم نتوانسته بود بشکند.
━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━☆
هعیییییییی
part ۱۶
نور سبز در اطراف میدوریا شدت گرفت. مثل اینکه وان فور آل خودش به او پاسخ داده باشد
به قهرمانی که حتی در شکنجه و مرگ، هنوز دلش برای دیگران میتپید.
پزشکان وارد اتاق شدند، نورها چشمک زدند، صداها بالا رفتند.
اما در میان آن همه آشوب، فقط یک چیز برای باکوگو اهمیت داشت
ضربان قلبی که هنوز ادامه داشت.
بیپ…
بیپ…
بیپ…
او زنده بود.
دو روز بعد، نور خورشید از پنجره افتاد روی تخت بیمارستان.
میدوریا، با بانداژی روی بازویش، آرام چشمانش را باز کرد. اولین چیزی که دید، چهرهی خسته اما لبخندزدهی باکوگو بود.
باکوگو در حالی که تلاش میکرد لبخندش را پنهان کند، زیر لب گفت
«سلام احمق»
میدوریا خندید، ضعیف، اما واقعی.
«تو… باز منو نجات دادی، نه؟»
باکوگو به طرف دیگر نگاه کرد تا اشکهایش پنهان شوند.
«آره… ولی این آخریه. دفعهی بعد خودت باید منو نجات بدی.»
میدوریا با همان لبخند همیشگی گفت:
«قول میدم… کنار هم، تا آخر.»
میدوریا با همان لبخند همیشگی گفت:
«قول میدم… کنار هم، تا آخر.»
نور صبح روی صورتشان افتاد.
در دل خاکستر جنگ، نوری آرام اما قدرتمند زنده مانده بود
نه نوری از کوسه، بلکه نوری از عشق، از پیوندی که حتی تاریکی هم نتوانسته بود بشکند.
━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━☆
هعیییییییی
- ۲.۲k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط