یونجو دست پدرش را گرفت ددی اینجا کجاست
⁶⁷
یونجو: (دست پدرش را گرفت) «ددی، اینجا کجاست؟»
کوک: «خونهی مامان منه.»
مامان کوک عقب رفت:
م.ک: «چی؟ دارم خواب میبینم…»
یونجو آرام قدم جلو گذاشت.
یونجو: «تو مامانجونی؟»
مامان کوک به زحمت لب زد
م.ک: «وای… تو کی هستی؟»
جوری: (با خشمی تلخ) «حالا که میبینیم، ا/ت خانم این همه سال ما رو مسخره کرده بود!»
جونگوو: «اینجا چه اتفاقی داره میافته؟!»
هایون:«جیهون…»
جیهون: «جانم.»
هایون: «من حالم خوب نیست… بریم خونه.»
ا/ت: «هایون، صبر کن… همه چیز رو بهت توضیح میدم.»
هایون: (با اشک) «لولی، مامان، بیا بریم!»
یونجو: «تو خاله هایونی؟»
جیهون: «هایون، خوبی؟»
هایون: «نه… دارم توهم میزنم. رسماً دیوونه شدم!»
ا/ت: (قدم جلو گذاشت و دستش را گرفت.) «هایون، منم… چرا باور نمیکنید؟!»
هایون: «جیهون! فقط نگو که این چیزی که من دارم میبینم، تو هم داری میبینی!»
جیهون: «آره… همهی ما داریم میبینیمش…»
ا/ت دیگر طاقت نیاورد. دوید و هایون را در آغوش گرفت. هر دو به گریه افتادند.
چند دقیقه بعد… هنوز جمع خانواده شوکه و بیحرکت نگاه میکرد.
یونجو: «مامان… این مامانجونه؟»
م.ک: (نفسنفسزنان) «من نمیفهمم… تو کی هستی؟!»
جوری: «بله، معلومه… این دختر حتماً دخترِ
ا/تخانمه که این همه مدت نبوده!»
جوری: «لبخند هم میزنه! من نمیتونم قبول کنم که جونگکوک با یکی ازدواج کرده که بچه داشته باشه!»
کوک: (با لحنی محکم و آرام) «این یونجوعه… دختر خودِ منه.»
م.ک: (با اشک و ناباوری) «یونجو؟… یونجو تویی؟!»
یونجو: «آره.»
م.ک: «چند سالته؟»
یونجو: «شش.»
ا/ت: «من و یونجو پنج سال پیش سوار اون هواپیما نشدیم… چون یونجو گریه میکرد. من خیلی میخواستم بیام، ولی بهخاطر یه سوءتفاهم بین من و جونگکوک نتونستم. معذرت میخوام…»
م.ک: «ما الآن خیلی خوشحالیم… ولی هنوز باورمون نمیشه.»
جونگوو: «آره زن داداش… واقعاً هنوز نمیتونم…»
ا/ت: «درک میکنم.»
هایون: «تو نباید به من میگفتی؟!»
ا/ت: «ببخشید… فردا میام همه چیزو برات توضیح میدم.»
یونجو: «ددی…»
کوک: «جانم؟»
یونجو: «این دختره کیه؟»
کوک: «لولی عمو، بیا!»
لولی: «بله!»
کوک: «یونجو، عزیزم، این دخترِ داداشمه، عمو جیهون. اسمش لولیه.»
لولی: «سلام!»
یونجو: «سلام!»
لولی: «میای بازی کنیم؟»
یونجو: «آره! مامی، میشه با لولی برم بازی کنم؟»
ا/ت: «(نگاهی به هایون انداخت) دخترته؟»
هایون: «آره.»
ا/ت: (لبخند گرم) «عزیزم… آره، برو.»
یونجو و لولی با خنده به اتاق رفتند....
#فیک
#سناریو
یونجو: (دست پدرش را گرفت) «ددی، اینجا کجاست؟»
کوک: «خونهی مامان منه.»
مامان کوک عقب رفت:
م.ک: «چی؟ دارم خواب میبینم…»
یونجو آرام قدم جلو گذاشت.
یونجو: «تو مامانجونی؟»
مامان کوک به زحمت لب زد
م.ک: «وای… تو کی هستی؟»
جوری: (با خشمی تلخ) «حالا که میبینیم، ا/ت خانم این همه سال ما رو مسخره کرده بود!»
جونگوو: «اینجا چه اتفاقی داره میافته؟!»
هایون:«جیهون…»
جیهون: «جانم.»
هایون: «من حالم خوب نیست… بریم خونه.»
ا/ت: «هایون، صبر کن… همه چیز رو بهت توضیح میدم.»
هایون: (با اشک) «لولی، مامان، بیا بریم!»
یونجو: «تو خاله هایونی؟»
جیهون: «هایون، خوبی؟»
هایون: «نه… دارم توهم میزنم. رسماً دیوونه شدم!»
ا/ت: (قدم جلو گذاشت و دستش را گرفت.) «هایون، منم… چرا باور نمیکنید؟!»
هایون: «جیهون! فقط نگو که این چیزی که من دارم میبینم، تو هم داری میبینی!»
جیهون: «آره… همهی ما داریم میبینیمش…»
ا/ت دیگر طاقت نیاورد. دوید و هایون را در آغوش گرفت. هر دو به گریه افتادند.
چند دقیقه بعد… هنوز جمع خانواده شوکه و بیحرکت نگاه میکرد.
یونجو: «مامان… این مامانجونه؟»
م.ک: (نفسنفسزنان) «من نمیفهمم… تو کی هستی؟!»
جوری: «بله، معلومه… این دختر حتماً دخترِ
ا/تخانمه که این همه مدت نبوده!»
جوری: «لبخند هم میزنه! من نمیتونم قبول کنم که جونگکوک با یکی ازدواج کرده که بچه داشته باشه!»
کوک: (با لحنی محکم و آرام) «این یونجوعه… دختر خودِ منه.»
م.ک: (با اشک و ناباوری) «یونجو؟… یونجو تویی؟!»
یونجو: «آره.»
م.ک: «چند سالته؟»
یونجو: «شش.»
ا/ت: «من و یونجو پنج سال پیش سوار اون هواپیما نشدیم… چون یونجو گریه میکرد. من خیلی میخواستم بیام، ولی بهخاطر یه سوءتفاهم بین من و جونگکوک نتونستم. معذرت میخوام…»
م.ک: «ما الآن خیلی خوشحالیم… ولی هنوز باورمون نمیشه.»
جونگوو: «آره زن داداش… واقعاً هنوز نمیتونم…»
ا/ت: «درک میکنم.»
هایون: «تو نباید به من میگفتی؟!»
ا/ت: «ببخشید… فردا میام همه چیزو برات توضیح میدم.»
یونجو: «ددی…»
کوک: «جانم؟»
یونجو: «این دختره کیه؟»
کوک: «لولی عمو، بیا!»
لولی: «بله!»
کوک: «یونجو، عزیزم، این دخترِ داداشمه، عمو جیهون. اسمش لولیه.»
لولی: «سلام!»
یونجو: «سلام!»
لولی: «میای بازی کنیم؟»
یونجو: «آره! مامی، میشه با لولی برم بازی کنم؟»
ا/ت: «(نگاهی به هایون انداخت) دخترته؟»
هایون: «آره.»
ا/ت: (لبخند گرم) «عزیزم… آره، برو.»
یونجو و لولی با خنده به اتاق رفتند....
#فیک
#سناریو
- ۲۹.۱k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط