یک ماه بعد هوا دیگر سردی پاییز را نداشت نسیم گرمی از بهار زودهنگام ...
⁶⁹
یک ماه بعد، هوا دیگر سردی پاییز را نداشت. نسیم گرمی از بهار زودهنگام برمیخاست. مراسم در باغی کوچک و خصوصی، همانجایی که یک بار جونگکوک در اوج ناامیدی در آن تنها نشسته بود، برگزار شد.
فقط خانوادههای نزدیک و چند دوست صمیمی حضور داشتند. لولی و یونجو هر دو لباسهای کوچک و سفید پوشیده بودند و با دستان کوچکشان، گلهای رز قرمز را پخش میکردند. یونجو، با آن موهای تیرهی مادریاش، با هیجان میدوید، در حالی که لولی با وقار قدم برمیداشت، انگار میداند که امروز یک اتفاق بزرگ در حال وقوع است.
جونگکوک آنجا ایستاده بود. او دیگر آن مرد خاکستری و افسرده نبود. لباس رسمیاش به تن داشت، اما چشمهایش برق عجیبی داشت؛ ترکیبی از شادی و ترس از دست دادن دوباره. او هر ثانیهای که ا/ت دیر میکرد، به پشت سرش نگاه میکرد.
سپس صدای موسیقی آرام و آشنا بلند شد. ا/ت از زیر دست پدرش، با همان سادگی همیشگیاش، وارد شد. این بار اما، او لباس سفید پوشیده بود، نه برای مرگ، بلکه برای زندگی. لباسش ساده بود، اما درخششی ابدی داشت.
وقتی قدمهایش به جونگکوک رسید، زمان دوباره متوقف شد.
جونگکوک دستش را گرفت؛ محکم، گرم و با لرزشی که نشان میداد این لحظه، هرگز تکرار نخواهد شد.
#فیک
#سناریو.
یک ماه بعد، هوا دیگر سردی پاییز را نداشت. نسیم گرمی از بهار زودهنگام برمیخاست. مراسم در باغی کوچک و خصوصی، همانجایی که یک بار جونگکوک در اوج ناامیدی در آن تنها نشسته بود، برگزار شد.
فقط خانوادههای نزدیک و چند دوست صمیمی حضور داشتند. لولی و یونجو هر دو لباسهای کوچک و سفید پوشیده بودند و با دستان کوچکشان، گلهای رز قرمز را پخش میکردند. یونجو، با آن موهای تیرهی مادریاش، با هیجان میدوید، در حالی که لولی با وقار قدم برمیداشت، انگار میداند که امروز یک اتفاق بزرگ در حال وقوع است.
جونگکوک آنجا ایستاده بود. او دیگر آن مرد خاکستری و افسرده نبود. لباس رسمیاش به تن داشت، اما چشمهایش برق عجیبی داشت؛ ترکیبی از شادی و ترس از دست دادن دوباره. او هر ثانیهای که ا/ت دیر میکرد، به پشت سرش نگاه میکرد.
سپس صدای موسیقی آرام و آشنا بلند شد. ا/ت از زیر دست پدرش، با همان سادگی همیشگیاش، وارد شد. این بار اما، او لباس سفید پوشیده بود، نه برای مرگ، بلکه برای زندگی. لباسش ساده بود، اما درخششی ابدی داشت.
وقتی قدمهایش به جونگکوک رسید، زمان دوباره متوقف شد.
جونگکوک دستش را گرفت؛ محکم، گرم و با لرزشی که نشان میداد این لحظه، هرگز تکرار نخواهد شد.
#فیک
#سناریو.
- ۱۵.۹k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط