*( 5 ماه بعد)
*( 5 ماه بعد)
*******************************
راوی این قسمت سعید هستش)
شب ساعتای 10 بود که از رستوران برگشتم اخه یه دورهمی مجردی بدونِ خانوما توی رستورانِ محمد گرفته بودیم. هوا فوق العاده سرد شده بود البته زمستون بود و ماه اسفند و نمیشد که سرد نباشه.در خونه رو باز کردم که لیلی اومد _سلام بر اقای خونمون._سلام بر خانوم خانومایِ خودم._دست و صورتتو بشور و برو استراحت کن شام که خوردی اره؟._اره با بچه ها رفتیم رستوران خوردیم ._نوش جونت عزیزم برو دراز بکش منم الان می یام. دست و صورتمو شستم و دراز کشیدم روی تخت که لیلی هم اومد شکمش دیگه کاملا بزرگ شده بود و همین روزا بود که جوجه دوممونم بیاد بهش خیره شدم در هر حالتی دلبر و خانوم بود یه مامان کوچولوی خوشگل که حسابی دلم براش ضعف میرفت .کنارم دراز کشید یهو لبشو گاز گرفت و دستشو گذاشت رو شکمش._چیشد خانومم؟؟._هیچی فداتشم طبیعیه دیگه ماه اخره._یه ذره بخواب آروم بشی .چشاشو بست و موهاشو نوازش میکردم که خوابش برد و خودمم خوابیدم چند ساعتی گذشت که با صدای کسی از خواب بیدار شدم لیلی کنارم نبود سریع رفتم از اتاق بیرون که دیدم داره راه میره و دستش رو شکمشه و ناله میکنه خیلی نگران شدم و دویدم سمتش ._الهی بمیرم سعیدم بیدارت کردم معذرت آخخخخ._فدای سرت دیوونه این چه حرفیه چرا خودت نیومدی صدا بزنی بیدار بشم درد داری اخه._چیزی نیست خوب میشم خواستم حرفی بزنم که یه دفعه یه داد بلند کشید و داشت میفتاد روی زمین که بغلش کردم سریع رفتم توی اتاقمون یه مانتو بیرون کشیدم از کمد و تنش کردم حالش اصلا خوب نبود و رنگش حسابی پریده بود ._سعید؟._جانِ سعید._ساک بچه رو آماده کردم کنار اتاقشه ._باشه خانومی برمیدارم. از استرس نمیدونستم چیکار کنم و سپهر هم خواب بود یه فکری به ذهنم رسید و سریع شماره شهرام رو گرفتم که صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید_بله بفرمایین ._سلام شهرام منم سعید نمیتونم زیاد حرف بزنم لیلی درد داره فک کنم وقتشه من دارم میبرمش بیمارستان ولی سپهر خونه تنهاست تو و سوگند خانوم بیاین خونه ی ما پیشِ سپهر چون من فرصت ندارم بیارمش اونجا._باشه باشه داداش الان میایم .گوشی رو قطع کردم و یهو دیدم لیلی بیهوشه و بدنش سرده خیلی ترسیدم زدم زیر گریه بغلش کردم و بعد برداشتن ساک رفتم توی ماشین که شهرام و سوگند رسیدن و بهشون اشاره کردم برن توی خونه و خودمم به سرعت راه افتام سمت بیمارستان. هر چی صداش میزدم جواب نمیداد و هنوز بیهوش بود گریه هام شدت گرفت و بالاخره رسیدم بیمارستان بغلش کردم و دویدم سمت پرستار._سلام اقای معروف چیشدههه؟؟._تروخدا کمک کنید خانومم اصلا حالش خوب نیست بیهوشه بدنش یخ کرده ._الان من خانوم دکتر پارسارو خبر میکنم و میبریمش اتاق عمل .یه برانکارد آوردن و بردنش سمت اتاق عمل و دکتر هم رفت داخل. از استرس فقط راه میرفتم و آروم گریه میکردم که یهو یه نفر رو کنارم دیدم ،مامانم بود بغلم کرد و آروم روی سرم دست میکشید. گریه م بند اومد و گفتم_کاش زودتر رسونده بودمش که اینجوری نشه مامان._قربونت برم پسرم ایشالله به سلامتی زایمان میکنه عروسِ قشنگم اینقدر نگران نباش تو مردِ خانومتی باید قوی باشی ._لیلی خیلی صبوره مامان منو بیدار نکرده بود با اینکه خیلی درد داشت ولی فقط آروم راه میرفت و ناله میکرد._میدونم پسرم لیلی خیلی صبوره اونقدر که با هر سختی کنار اومده و پای تو و زندگیتون وایستاده ایشالله به خیر و خوشی فارغ میشه.داشتیم حرف میزدیم که صدای دادش قلبمو لرزوند اون داشت درد میکشید و منم هیچ کاری ازم بر نمی اومد ،مامان قرآن میخوند که مامان و بابای لیلی هم اومدن و جفتشون بغلم کردن و به آرامش دعوتم کردن ولی نگرانی رو میشد از چشای هردوشون فهمید دو ساعتی میشد که توی اتاق عمل بود و طاقتم دیگه داشت تموم میشد که درِ اتاق عمل باز شد و دکتر اومد بیرون با عجله رفتم سمتش ._چیشد خانوم دکتر؟حالشون چطوره؟._نگران نباش اقایِ پدر لیلی جان خیلی درد کشید و مثل زایمان اولش زایمان خیلی سختی داشت و تازه شایدم از اون سخت تر ولی خداروشکر حال جفتشون خوبه .از خوشحالی محکم مامان خودم و مامان لیلی و باباشو بغل کردم و چند دقیقه بعد بچه رو آوردن یه پسرِ قشنگ که درست شبیه خودم چشم و ابرو مشکی بود اصن قیافه ش شبیه من بود و همون اول که آوردنش مامانامون گفتن که شبیه خودمه.بغلش کردم و دستشو بوسیدم و یه حس ناب وجودمو گرفت و گفتم_درسته مامانی رو خیلی اذیت کردی ولی بازم برام عزیزی عشقِ بابا خوش اومدی .مامان خندید و بغلش کردم و کلی قربون صدقه ش رفت و بابامم همون لحظه رسید و اونم بغلش کرد و بعدشم مامان و بابای لیلی. ازش چند تا عکس گرفتم که صدای پرستار اومد_همسر خانومِ اکبری تشریف بیارین لطفا .بچه رو از مامانِ لیلی گرفتمو و رفتم توی اتاقی که لیلی بود و در رو
*******************************
راوی این قسمت سعید هستش)
شب ساعتای 10 بود که از رستوران برگشتم اخه یه دورهمی مجردی بدونِ خانوما توی رستورانِ محمد گرفته بودیم. هوا فوق العاده سرد شده بود البته زمستون بود و ماه اسفند و نمیشد که سرد نباشه.در خونه رو باز کردم که لیلی اومد _سلام بر اقای خونمون._سلام بر خانوم خانومایِ خودم._دست و صورتتو بشور و برو استراحت کن شام که خوردی اره؟._اره با بچه ها رفتیم رستوران خوردیم ._نوش جونت عزیزم برو دراز بکش منم الان می یام. دست و صورتمو شستم و دراز کشیدم روی تخت که لیلی هم اومد شکمش دیگه کاملا بزرگ شده بود و همین روزا بود که جوجه دوممونم بیاد بهش خیره شدم در هر حالتی دلبر و خانوم بود یه مامان کوچولوی خوشگل که حسابی دلم براش ضعف میرفت .کنارم دراز کشید یهو لبشو گاز گرفت و دستشو گذاشت رو شکمش._چیشد خانومم؟؟._هیچی فداتشم طبیعیه دیگه ماه اخره._یه ذره بخواب آروم بشی .چشاشو بست و موهاشو نوازش میکردم که خوابش برد و خودمم خوابیدم چند ساعتی گذشت که با صدای کسی از خواب بیدار شدم لیلی کنارم نبود سریع رفتم از اتاق بیرون که دیدم داره راه میره و دستش رو شکمشه و ناله میکنه خیلی نگران شدم و دویدم سمتش ._الهی بمیرم سعیدم بیدارت کردم معذرت آخخخخ._فدای سرت دیوونه این چه حرفیه چرا خودت نیومدی صدا بزنی بیدار بشم درد داری اخه._چیزی نیست خوب میشم خواستم حرفی بزنم که یه دفعه یه داد بلند کشید و داشت میفتاد روی زمین که بغلش کردم سریع رفتم توی اتاقمون یه مانتو بیرون کشیدم از کمد و تنش کردم حالش اصلا خوب نبود و رنگش حسابی پریده بود ._سعید؟._جانِ سعید._ساک بچه رو آماده کردم کنار اتاقشه ._باشه خانومی برمیدارم. از استرس نمیدونستم چیکار کنم و سپهر هم خواب بود یه فکری به ذهنم رسید و سریع شماره شهرام رو گرفتم که صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید_بله بفرمایین ._سلام شهرام منم سعید نمیتونم زیاد حرف بزنم لیلی درد داره فک کنم وقتشه من دارم میبرمش بیمارستان ولی سپهر خونه تنهاست تو و سوگند خانوم بیاین خونه ی ما پیشِ سپهر چون من فرصت ندارم بیارمش اونجا._باشه باشه داداش الان میایم .گوشی رو قطع کردم و یهو دیدم لیلی بیهوشه و بدنش سرده خیلی ترسیدم زدم زیر گریه بغلش کردم و بعد برداشتن ساک رفتم توی ماشین که شهرام و سوگند رسیدن و بهشون اشاره کردم برن توی خونه و خودمم به سرعت راه افتام سمت بیمارستان. هر چی صداش میزدم جواب نمیداد و هنوز بیهوش بود گریه هام شدت گرفت و بالاخره رسیدم بیمارستان بغلش کردم و دویدم سمت پرستار._سلام اقای معروف چیشدههه؟؟._تروخدا کمک کنید خانومم اصلا حالش خوب نیست بیهوشه بدنش یخ کرده ._الان من خانوم دکتر پارسارو خبر میکنم و میبریمش اتاق عمل .یه برانکارد آوردن و بردنش سمت اتاق عمل و دکتر هم رفت داخل. از استرس فقط راه میرفتم و آروم گریه میکردم که یهو یه نفر رو کنارم دیدم ،مامانم بود بغلم کرد و آروم روی سرم دست میکشید. گریه م بند اومد و گفتم_کاش زودتر رسونده بودمش که اینجوری نشه مامان._قربونت برم پسرم ایشالله به سلامتی زایمان میکنه عروسِ قشنگم اینقدر نگران نباش تو مردِ خانومتی باید قوی باشی ._لیلی خیلی صبوره مامان منو بیدار نکرده بود با اینکه خیلی درد داشت ولی فقط آروم راه میرفت و ناله میکرد._میدونم پسرم لیلی خیلی صبوره اونقدر که با هر سختی کنار اومده و پای تو و زندگیتون وایستاده ایشالله به خیر و خوشی فارغ میشه.داشتیم حرف میزدیم که صدای دادش قلبمو لرزوند اون داشت درد میکشید و منم هیچ کاری ازم بر نمی اومد ،مامان قرآن میخوند که مامان و بابای لیلی هم اومدن و جفتشون بغلم کردن و به آرامش دعوتم کردن ولی نگرانی رو میشد از چشای هردوشون فهمید دو ساعتی میشد که توی اتاق عمل بود و طاقتم دیگه داشت تموم میشد که درِ اتاق عمل باز شد و دکتر اومد بیرون با عجله رفتم سمتش ._چیشد خانوم دکتر؟حالشون چطوره؟._نگران نباش اقایِ پدر لیلی جان خیلی درد کشید و مثل زایمان اولش زایمان خیلی سختی داشت و تازه شایدم از اون سخت تر ولی خداروشکر حال جفتشون خوبه .از خوشحالی محکم مامان خودم و مامان لیلی و باباشو بغل کردم و چند دقیقه بعد بچه رو آوردن یه پسرِ قشنگ که درست شبیه خودم چشم و ابرو مشکی بود اصن قیافه ش شبیه من بود و همون اول که آوردنش مامانامون گفتن که شبیه خودمه.بغلش کردم و دستشو بوسیدم و یه حس ناب وجودمو گرفت و گفتم_درسته مامانی رو خیلی اذیت کردی ولی بازم برام عزیزی عشقِ بابا خوش اومدی .مامان خندید و بغلش کردم و کلی قربون صدقه ش رفت و بابامم همون لحظه رسید و اونم بغلش کرد و بعدشم مامان و بابای لیلی. ازش چند تا عکس گرفتم که صدای پرستار اومد_همسر خانومِ اکبری تشریف بیارین لطفا .بچه رو از مامانِ لیلی گرفتمو و رفتم توی اتاقی که لیلی بود و در رو
۱۷.۸k
۰۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.