قسمت چهاردهم 🌟 ستاره ے شڪستہ🌟
قسمت چهاردهم 🌟 ستاره ے شڪستہ🌟
★ایون★
ازپشت درختا اومدم بیرون و به سمت خوابگاه رفتم...این چی می گفت؟!یعنی چی!من که نمی فهمم...
رسیدم به خوابگاه که هیومین رو دیدم ...خیلی مضطرب به نظر میومد...کمی نگاهش کردم و گفتم:هیومین!اینجا!این وقت شب؟؟؟ هیومین یکم نگاهم کردوگفت:ایون!جیون هنوز برنگشته!!خیلی نگرانشم...
چی؟؟یعنی چی الان این دقیقا؟ساعت ۱۲ شبه و جیون برنگشته!!!! با تعجب گفتم:مگه کجا بود؟؟ سری تکون داد و گفت:با کریس... گوشیمو دراوردم و گفتم:شماره ی کریس رو بگو؟! سری تکون داد و گفت:نمی دونم... ای خدا!!!!!!همون لحظه آلایدر از اتاق اومد بیرون و وقتی مارو دید اومد طرفمون نگاهی به هیومین کرد و روبه من گفت:چی شده؟چرا اینجایید؟؟؟ اخمی کردم و گفتم:آلایدر!شماره ی کریس رو داری،،؟؟؟؟ کمی با تعجب بهم خیره شد و گفت:کریس؟کریس خودمون؟؟ ای وای حالا من از کجا بدونم کریس خودتون کیه...لبمو غنچه کردم و گفتم:کریس عضو سابق ایکسو! لبخندی زد و گفت:همون!اره شمارشو دارم!! هیومین انگار تازه متوجه حضور آلایدر شد چون یهو پرید و گفت:بگیرش!توروخدا زود تر بگیرش! آلایدر گوشیشو دراورد و درحآلی که تو مخاطب هاش جست و جو می کرد گفت:این وقت شب با کریس چیکار دارید! شماره ی کریس رو گرفت و گوشی رو دست من داد...بعد از سه بوق ممتد بالاخره برداشت
-الو؟
با نگرانی گفتم:سلام کریس!من ایونم!
-ایون؟؟اها بله!سلام...
-کریس...جیون پیش توئه؟؟؟
چند لحظه جواب نداد بالاخره گفت:جیووون؟؟؟؟
با عجله گفتم:اره!
-جیون رو نیم ساعت پیش اوردم جلو خوابگاه!هنوز نیومده؟؟؟؟
چی؟نیم ساعت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جیون هیچ وقت نیم ساعت تاخیر نداشت...وای خدا...به دیوار پشت سرم تکیه دادم که صدای سایمی رو از پشت سرم شنیدم:این جا چه خبره؟
الایدر جواب داد:جیون هنوز برنگشته! من چون پشت کرده بودم به دیوار اون منو نمی دید منم اونو نمی دیدم ولی صداشو شنیدم:جیووون؟؟؟؟؟یعنی چی هنوز برنگشته؟؟؟ پس کجاس؟ از پشت دیوار اومدم بیرون و گفتم:نمی دونیم! با دیدن من یه جوری شد قیافش انگار که من شاخ دراوردم...وا!! الایدر دستی تو موهای پرپشتش کشید و گفت:هرجا باشه برمی گرده حتما رفته این دور و ورا...هنوز جملش تموم نشده بود که هیومین زد تو حرفش:اخه این وقت شب بره این دور و ورا چیکار؟؟؟؟؟؟ با حرف هیومین الایدر دیگه کلا لال شد و دیگه اظهار نظر نکرد...اخی...بچم بدجور زد تو ذوقش...خدآآانکنه هیومین عصبی باشه...استغفرالله دیگه خدارو هم نمی شناسه... سایمی اومد جلو تر و گفت: اگه تا نیم ساعت دیگه خبری ازش نشد باید به مدیر خبر بدیم! نمی دونم چرا اما تو صدای سایمی یه جور استرس و اضطراب بود...یه جور نگرانی که با بقیمون فرق داشت...یعنی چی...نمی تونم درک کنم...
☆☆☆☆☆☆☆
دوروزه از گم شدن جیون گذشته...نیست...معلوم نیست کجاس...انگار اب شده رفته زیر زمین...فرداشب هم اجراس...آه خدایا...جیون...اشکامو پاک کردم که سوئیون اومد تو اتاق...نگاهی بهم انداخت و گفت:ایون!مدیر کارمون داره...
☆☆☆☆☆☆
-ببینید بچه ها! درسته جیون گم شده و هممون خیلی نگرانشیم...پلیس دنبالشه و هرجور که فکرشو کنید ما دنبالشیم...اما...می دونید که فردا شب اجراس!و این اجرا یه ماهه داریم هرروز براش تمرین می کنیم! مجبوریم بریم رو صحنه حتی بی جیون!
وسط حرفای مدیر هیومین بلند شد و گفت:یعنی می گید درحالی که جیون معلوم نیست کجاس و داره چیکار می کنه ما بریم رو صحنه بخونیم و برقصیم؟؟؟
اینبار سوئیون بلند شد و گفت:هیومین حرف تو کاملا درسته!ما هممون نگران جیونیم...اما راه دیگه ای نیست! حداقل بخاطر جیون...کم کم اشک از گونه های سوئیون اومد پایین اما ادامه داد:بخاطر جیون! اون از دو ماه قبل داشت واسه این اجرا خودشو به اب و اتیش میزد. .حتی یه روز به من گفت اگر هم من نبودم بدون من برید و ببرید!!!کم کم گریش شدید تر شد:من بخدا از همتون بیشتر نگرانشم...ولی چیکار می تونم بکنم؟؟؟جز دعا؟؟؟ من بخاطر جیون میرم رو صحنه و بخاطرش بهترین اجرارو می کنم...بخاطر دختر خوشگل و ناز و عصبی تی ارا.... دیگه نتونست ادامه بده و رو صندلی نشست و با دستاش صورتشو گرفت...
اشکامو پاک کردم و از رو صندلی بلند شدم و به طرف در رفتم...جیون ... کجایی،؟؟
☆☆☆☆☆☆
★جیون★
اروم چشمامو باز کردم...نمی دونم از کی کجام...حتی نمی دونستم الان اینجا کجاست و من چرا اینجام...به اطراف نگاه کردم روی یه تخت بودم...یه تخت سفید...از جام بلند شدم ...وای خدای من...روی تخت کلا خون بود...وای...اینا چین...داشتم از ترس می مردم سریع از رو تخت اومدم پایین و به لباسام نگاه کردم لباسام عوض شده بود و یه لباس سفید که لکه های خون روش بود تنم بود...این خون!!!؟؟ قلبم به شدت میزد...اشکام یکی پس از دیگری گونمو خیس می کردن...رو زمین نشستم و زانو هامو بغل گرفتم...به ا
★ایون★
ازپشت درختا اومدم بیرون و به سمت خوابگاه رفتم...این چی می گفت؟!یعنی چی!من که نمی فهمم...
رسیدم به خوابگاه که هیومین رو دیدم ...خیلی مضطرب به نظر میومد...کمی نگاهش کردم و گفتم:هیومین!اینجا!این وقت شب؟؟؟ هیومین یکم نگاهم کردوگفت:ایون!جیون هنوز برنگشته!!خیلی نگرانشم...
چی؟؟یعنی چی الان این دقیقا؟ساعت ۱۲ شبه و جیون برنگشته!!!! با تعجب گفتم:مگه کجا بود؟؟ سری تکون داد و گفت:با کریس... گوشیمو دراوردم و گفتم:شماره ی کریس رو بگو؟! سری تکون داد و گفت:نمی دونم... ای خدا!!!!!!همون لحظه آلایدر از اتاق اومد بیرون و وقتی مارو دید اومد طرفمون نگاهی به هیومین کرد و روبه من گفت:چی شده؟چرا اینجایید؟؟؟ اخمی کردم و گفتم:آلایدر!شماره ی کریس رو داری،،؟؟؟؟ کمی با تعجب بهم خیره شد و گفت:کریس؟کریس خودمون؟؟ ای وای حالا من از کجا بدونم کریس خودتون کیه...لبمو غنچه کردم و گفتم:کریس عضو سابق ایکسو! لبخندی زد و گفت:همون!اره شمارشو دارم!! هیومین انگار تازه متوجه حضور آلایدر شد چون یهو پرید و گفت:بگیرش!توروخدا زود تر بگیرش! آلایدر گوشیشو دراورد و درحآلی که تو مخاطب هاش جست و جو می کرد گفت:این وقت شب با کریس چیکار دارید! شماره ی کریس رو گرفت و گوشی رو دست من داد...بعد از سه بوق ممتد بالاخره برداشت
-الو؟
با نگرانی گفتم:سلام کریس!من ایونم!
-ایون؟؟اها بله!سلام...
-کریس...جیون پیش توئه؟؟؟
چند لحظه جواب نداد بالاخره گفت:جیووون؟؟؟؟
با عجله گفتم:اره!
-جیون رو نیم ساعت پیش اوردم جلو خوابگاه!هنوز نیومده؟؟؟؟
چی؟نیم ساعت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جیون هیچ وقت نیم ساعت تاخیر نداشت...وای خدا...به دیوار پشت سرم تکیه دادم که صدای سایمی رو از پشت سرم شنیدم:این جا چه خبره؟
الایدر جواب داد:جیون هنوز برنگشته! من چون پشت کرده بودم به دیوار اون منو نمی دید منم اونو نمی دیدم ولی صداشو شنیدم:جیووون؟؟؟؟؟یعنی چی هنوز برنگشته؟؟؟ پس کجاس؟ از پشت دیوار اومدم بیرون و گفتم:نمی دونیم! با دیدن من یه جوری شد قیافش انگار که من شاخ دراوردم...وا!! الایدر دستی تو موهای پرپشتش کشید و گفت:هرجا باشه برمی گرده حتما رفته این دور و ورا...هنوز جملش تموم نشده بود که هیومین زد تو حرفش:اخه این وقت شب بره این دور و ورا چیکار؟؟؟؟؟؟ با حرف هیومین الایدر دیگه کلا لال شد و دیگه اظهار نظر نکرد...اخی...بچم بدجور زد تو ذوقش...خدآآانکنه هیومین عصبی باشه...استغفرالله دیگه خدارو هم نمی شناسه... سایمی اومد جلو تر و گفت: اگه تا نیم ساعت دیگه خبری ازش نشد باید به مدیر خبر بدیم! نمی دونم چرا اما تو صدای سایمی یه جور استرس و اضطراب بود...یه جور نگرانی که با بقیمون فرق داشت...یعنی چی...نمی تونم درک کنم...
☆☆☆☆☆☆☆
دوروزه از گم شدن جیون گذشته...نیست...معلوم نیست کجاس...انگار اب شده رفته زیر زمین...فرداشب هم اجراس...آه خدایا...جیون...اشکامو پاک کردم که سوئیون اومد تو اتاق...نگاهی بهم انداخت و گفت:ایون!مدیر کارمون داره...
☆☆☆☆☆☆
-ببینید بچه ها! درسته جیون گم شده و هممون خیلی نگرانشیم...پلیس دنبالشه و هرجور که فکرشو کنید ما دنبالشیم...اما...می دونید که فردا شب اجراس!و این اجرا یه ماهه داریم هرروز براش تمرین می کنیم! مجبوریم بریم رو صحنه حتی بی جیون!
وسط حرفای مدیر هیومین بلند شد و گفت:یعنی می گید درحالی که جیون معلوم نیست کجاس و داره چیکار می کنه ما بریم رو صحنه بخونیم و برقصیم؟؟؟
اینبار سوئیون بلند شد و گفت:هیومین حرف تو کاملا درسته!ما هممون نگران جیونیم...اما راه دیگه ای نیست! حداقل بخاطر جیون...کم کم اشک از گونه های سوئیون اومد پایین اما ادامه داد:بخاطر جیون! اون از دو ماه قبل داشت واسه این اجرا خودشو به اب و اتیش میزد. .حتی یه روز به من گفت اگر هم من نبودم بدون من برید و ببرید!!!کم کم گریش شدید تر شد:من بخدا از همتون بیشتر نگرانشم...ولی چیکار می تونم بکنم؟؟؟جز دعا؟؟؟ من بخاطر جیون میرم رو صحنه و بخاطرش بهترین اجرارو می کنم...بخاطر دختر خوشگل و ناز و عصبی تی ارا.... دیگه نتونست ادامه بده و رو صندلی نشست و با دستاش صورتشو گرفت...
اشکامو پاک کردم و از رو صندلی بلند شدم و به طرف در رفتم...جیون ... کجایی،؟؟
☆☆☆☆☆☆
★جیون★
اروم چشمامو باز کردم...نمی دونم از کی کجام...حتی نمی دونستم الان اینجا کجاست و من چرا اینجام...به اطراف نگاه کردم روی یه تخت بودم...یه تخت سفید...از جام بلند شدم ...وای خدای من...روی تخت کلا خون بود...وای...اینا چین...داشتم از ترس می مردم سریع از رو تخت اومدم پایین و به لباسام نگاه کردم لباسام عوض شده بود و یه لباس سفید که لکه های خون روش بود تنم بود...این خون!!!؟؟ قلبم به شدت میزد...اشکام یکی پس از دیگری گونمو خیس می کردن...رو زمین نشستم و زانو هامو بغل گرفتم...به ا
۱۶.۳k
۱۸ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.