پارت۱۱۱
#پارت۱۱۱
وقتی اقای ناظری فهمید که من برگشتم خواست به همه اطلاع بده. اما من نخواستم. اگه یکی دیگه مثل ناظری سیلوِرنایی پیدا میشد که بخواد سواستفاده کنه چی؟اون سیاره ثروت مند بود.
خاکش از نقره بود. اگه کسی میفهمید که همچین جایی وجود داره شاید حتی یه جنگ بزرگ بین دنیاها به وجود میومد. جنگی که امکان نداشت جبران بشه. با نگاه کردن به صورت آقای ناظری ته دلم فرو میریخت. به این فکر میکردم که یکی با همین چهره مرد سیلورنایی منو ازم گرفت. با نامردی روی من آزمایش کرد.
با اینکه دوست صمیمی پدرم بود و از هر نظر حمایتم میکرد. ولی نمیتونستم به صورتش نگاه کنم. عذاب بود نگاه کردن به صورت این مرد.
سوار تاکسی شدم و رفتم مطب دکتر مفتخر. کیان زمینی.
برگه های آزمایشم دستم بود. کنار بقیه ی بیمارا نشستم و منتظر موندم نوبتم بشه. اسممو که صدا زدن بلند شدم و وارد مطب شدم.
نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
_بفرمایید.
سرش پایین بود و چیزی مینوشت. حتی سرشو بلند نکرد که منو ببینه. سرد بود. منو نمیشناخت.
زیر لب گفتم:
_سلام
جوابمو داد و اشاره کرد بشینم. من نمیتونستم سرد نگاش کنم. نمی تونستم به صورت این مرد سرد نگاه کنم.
_خب آزمایشارو انجام دادی؟بده ببینم.
دستشو به سمتم دراز کرد تا برگه هارو بگیره. برگه هارو بهش دادم و چیزی نگفتم.
نگاهشون کرد.
سری تکون داد و لبخند زد.
_نه...چیز خاصی نیست. مشکلی نداری.
برگه هارو سمتم گرفت و بعد از چند لحظه دستشو گذاشت زیر چونشو گفت:
_به من مربوط نیست ولی...
عینکشو جابجا کرد و دوباره دستشو زیر چونش گذاشت.
_تو تازگیا اتفاق بدی برات افتاده؟
شونه ای بالا انداخت و صاف نشست روی صندلی چرخدارش و ادامه داد.
_نمیدونم.هرچیزی.مثلا مرگ عزیزی. یا تصادفی چیزی.
غمگین بهش نگاه کردم. تو چشماش خیره شدم. چه جوابی بهش میدادم؟میگفتم مردی رو از دست دادم که دقیقا شبیه تو بود؟میگفتم جلوی چشمام افتادی و چشماتو بستی؟
_نه.ینی...
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_چطور؟
_چون هر وقت به اون اتفاق بد فکر کنی و نتونی خودتو کنترل کنی این اتفاق برات میفته. سعی کن دیگه بهش فکر نکنی .اینطوری سلامتیت به خطر میفته.
روی دفترچم یه چیزایی نوشت و بهم داد.
_این قرصا رو وقتی اون حالت بهت دست داد بخور.یه قرص آرام بخشم برات نوشتم که دچار مشکل نشی.
لبخندی زد و گفت که میتونم برم.
خواستم بلند شدم که در باز شد و کسی وارد شد.
گوشیمو برداشتم که توی راه به آژانس زنگ بزنم.همون طور که داشتم نگاش میکردم سرمو آوردم بالا و با دیدن روژان و دختر کوچولوی دوست داشتنی شوکی بهم وارد شد و دستم از حرکت ایستاد.
بدجوری بهش خیره شدم.نگاهی به سرتاپام انداخت و با لحن سرد و نامهربونی گفت:
_مشکلی پیش اومده خانوم ؟
بعد از چند لحظه به خودم اومدم. سرمو به طرفین تکون دادم و زیر لب گفتم:
_نه.ببخشید.
دست بردمو دفترچمو برداشتم.
بدون نگاه کردن به پشت سرم سریع از مطب خارج شدم و راه خونه رو پیش گرفتم.
وقتی اقای ناظری فهمید که من برگشتم خواست به همه اطلاع بده. اما من نخواستم. اگه یکی دیگه مثل ناظری سیلوِرنایی پیدا میشد که بخواد سواستفاده کنه چی؟اون سیاره ثروت مند بود.
خاکش از نقره بود. اگه کسی میفهمید که همچین جایی وجود داره شاید حتی یه جنگ بزرگ بین دنیاها به وجود میومد. جنگی که امکان نداشت جبران بشه. با نگاه کردن به صورت آقای ناظری ته دلم فرو میریخت. به این فکر میکردم که یکی با همین چهره مرد سیلورنایی منو ازم گرفت. با نامردی روی من آزمایش کرد.
با اینکه دوست صمیمی پدرم بود و از هر نظر حمایتم میکرد. ولی نمیتونستم به صورتش نگاه کنم. عذاب بود نگاه کردن به صورت این مرد.
سوار تاکسی شدم و رفتم مطب دکتر مفتخر. کیان زمینی.
برگه های آزمایشم دستم بود. کنار بقیه ی بیمارا نشستم و منتظر موندم نوبتم بشه. اسممو که صدا زدن بلند شدم و وارد مطب شدم.
نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
_بفرمایید.
سرش پایین بود و چیزی مینوشت. حتی سرشو بلند نکرد که منو ببینه. سرد بود. منو نمیشناخت.
زیر لب گفتم:
_سلام
جوابمو داد و اشاره کرد بشینم. من نمیتونستم سرد نگاش کنم. نمی تونستم به صورت این مرد سرد نگاه کنم.
_خب آزمایشارو انجام دادی؟بده ببینم.
دستشو به سمتم دراز کرد تا برگه هارو بگیره. برگه هارو بهش دادم و چیزی نگفتم.
نگاهشون کرد.
سری تکون داد و لبخند زد.
_نه...چیز خاصی نیست. مشکلی نداری.
برگه هارو سمتم گرفت و بعد از چند لحظه دستشو گذاشت زیر چونشو گفت:
_به من مربوط نیست ولی...
عینکشو جابجا کرد و دوباره دستشو زیر چونش گذاشت.
_تو تازگیا اتفاق بدی برات افتاده؟
شونه ای بالا انداخت و صاف نشست روی صندلی چرخدارش و ادامه داد.
_نمیدونم.هرچیزی.مثلا مرگ عزیزی. یا تصادفی چیزی.
غمگین بهش نگاه کردم. تو چشماش خیره شدم. چه جوابی بهش میدادم؟میگفتم مردی رو از دست دادم که دقیقا شبیه تو بود؟میگفتم جلوی چشمام افتادی و چشماتو بستی؟
_نه.ینی...
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_چطور؟
_چون هر وقت به اون اتفاق بد فکر کنی و نتونی خودتو کنترل کنی این اتفاق برات میفته. سعی کن دیگه بهش فکر نکنی .اینطوری سلامتیت به خطر میفته.
روی دفترچم یه چیزایی نوشت و بهم داد.
_این قرصا رو وقتی اون حالت بهت دست داد بخور.یه قرص آرام بخشم برات نوشتم که دچار مشکل نشی.
لبخندی زد و گفت که میتونم برم.
خواستم بلند شدم که در باز شد و کسی وارد شد.
گوشیمو برداشتم که توی راه به آژانس زنگ بزنم.همون طور که داشتم نگاش میکردم سرمو آوردم بالا و با دیدن روژان و دختر کوچولوی دوست داشتنی شوکی بهم وارد شد و دستم از حرکت ایستاد.
بدجوری بهش خیره شدم.نگاهی به سرتاپام انداخت و با لحن سرد و نامهربونی گفت:
_مشکلی پیش اومده خانوم ؟
بعد از چند لحظه به خودم اومدم. سرمو به طرفین تکون دادم و زیر لب گفتم:
_نه.ببخشید.
دست بردمو دفترچمو برداشتم.
بدون نگاه کردن به پشت سرم سریع از مطب خارج شدم و راه خونه رو پیش گرفتم.
۲.۱k
۱۶ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.