دستی که نان و نور به من داد میرود

دستی که نان و نور به من داد می‌رود
من مرده بودم او که مرا زاد می‌رود
این روزها که می‌گذرد بی صدای او
تقویم پاره‌ایست که در باد می‌رود
از من مخواه آینه باشم که در دلم
یک چهره مانده و ... مگر از یاد می رود
بودن برای او قفسی تنگ بود و حال
مرغ از قفس پریده و آزاد می رود
از عشق بیست سالگی ام حرف می زنم
مردی که در اوایل مرداد می رود

شعر: سیده کبری موسوی قهفرخی
دیدگاه ها (۲)

شاعر: سعید بیابانکیمگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشمکه عقل و د...

شاعر: مهدی عابدیروان چون چشمه بودم، جذبه‌ات خشکاند و چوبم کر...

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده استزندگی در دوستی با مرگ عا...

تو هنوزم نگرانِ وزشِ باد، در موی منی ؟مسخِ افیونیِ افسانه ی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط