part³⁰🦖🗿
جانگ می « چشمام فقط سرخی آتشی رو میدید که لحظه به لحظه بیشتر میشد! جیمین چند دقیقه پیش رفته بود توی اون واگن!..... سر درد وحشتناکی گرفته بودم و نمیدونستم علتش چیه! پاهام شل شد و با دستام سرم رو احاطه کردم
........... فلش بک
مری « جانگ می ! بهم قول بده حرفهای امروزمون رو پیش هیچکس بازگو نمیکنی!
جانگ می « داری نگرانم میکنی! چی شده؟
مری « یه امانتی برات دارم!
_با دقت و کنجکاوی به مری خیره شده بود و منتظر حرکتی بعدیش بود که یه جعبه روی میز گذاشت!
مری « بازش کن!
جانگ می « به محض باز کردن جعبه چشمم به گردنبند یاقوتی اوفتاد که مشخص بود عتیقه و قیمتیه.... ا... این چیه؟
مری « یه شی قیمتی و با ارزش که میتونه میراث ملی باشه اما نباید دست کس دیگه ای بیفته! تنها جایی که جاش امنه پیش توعه... بهم قول میدی مراقبش باشی؟
جانگ می « مطمئن باش پشیمونت نمیکنم!
پایان فلش بک .....................
کوک « نه جیمیننننننن
وولف « اروم باش پسر شاید اومده بیرون
کوک « چطور اروم باشم؟؟؟؟ خودم فرستادمش اونجا وولف
_نمیتونست جیمین هم از دست بده! قلبش دوباره وحشیانه به سینه اش میکوبید و درد تمام و وجودش رو پر کرده بود!
کوک « خودتو نشون بده جیمی! نمیتونم با نبود تو هم کنار بیام
جین « کوکککک... کوککککک
کوک « چی شد؟؟؟؟ جیمین سالمه؟ بگو چیزیش نشده!
جین « نگران نباش با بچه های وولف رفته محموله رو تحویل بده! جای نگرانی نیست اما و.. وایت چشه؟
کوک « نگاهم رو از جین گرفتم و به جانگ می که توی خودش جمع شده بود دادم! هی وایت؟؟ چته؟؟؟
جانگ می « دردش اونقدر زیاد بود که دلم میخواست سرم رو به زمین بکوبم و فقط این درد لعنتی تموم بشه... صداهاشون رو میشنیدم اما نمیتونستم جواب بدم
وولف « بهش شُک وارد شده! نزار خودشو بزنه... خطرناکه
کوک « کلمات بی معنی ای رو زیر لب زمزمه میکرد و دستاشو گرفته بودم تا به خودش آسیب نزنه! صورتش خیس از اشک شده و مشخص بود درد شدیدی رو تحمل می کنه.... هیشششش آروم باش چیزی نیست وایت
_جانگ می زبون درازی که مخ کوک رو میخورد اون لحظه شبیه دختر بچه بی پناهی شده بود که تنها پناهش کوک بود! جانگ می رو در آغوش کشید و اروم موهاشو نوازش کرد..... برای اینکه اجازه حرکت اضافی بهش نده محکم بغلش کرده بود و سعی داشت با کلماتش ارومش کنه اما ظاهرا بی فایده بود
وولف « چیزی نداری که برای مدتی بیهوشش کنه؟
کوک « خطرناک نیست؟
وولف « نه فقط بیهوشش کن!
کوک « میدونم درد داره اما باید بیهوشت کنم وایت!
_تنها چیزی که به ذهنش میرسید کف اسلحه اش بود! ضربه نه چندان محکمی به نقطه حساسش زد و جانگ می بلافاصله از هوش رفت
کوک « من باید برگردم
وولف « مطمئن میشم همه چیز بی نقص پیش میره! ببرش
........... فلش بک
مری « جانگ می ! بهم قول بده حرفهای امروزمون رو پیش هیچکس بازگو نمیکنی!
جانگ می « داری نگرانم میکنی! چی شده؟
مری « یه امانتی برات دارم!
_با دقت و کنجکاوی به مری خیره شده بود و منتظر حرکتی بعدیش بود که یه جعبه روی میز گذاشت!
مری « بازش کن!
جانگ می « به محض باز کردن جعبه چشمم به گردنبند یاقوتی اوفتاد که مشخص بود عتیقه و قیمتیه.... ا... این چیه؟
مری « یه شی قیمتی و با ارزش که میتونه میراث ملی باشه اما نباید دست کس دیگه ای بیفته! تنها جایی که جاش امنه پیش توعه... بهم قول میدی مراقبش باشی؟
جانگ می « مطمئن باش پشیمونت نمیکنم!
پایان فلش بک .....................
کوک « نه جیمیننننننن
وولف « اروم باش پسر شاید اومده بیرون
کوک « چطور اروم باشم؟؟؟؟ خودم فرستادمش اونجا وولف
_نمیتونست جیمین هم از دست بده! قلبش دوباره وحشیانه به سینه اش میکوبید و درد تمام و وجودش رو پر کرده بود!
کوک « خودتو نشون بده جیمی! نمیتونم با نبود تو هم کنار بیام
جین « کوکککک... کوککککک
کوک « چی شد؟؟؟؟ جیمین سالمه؟ بگو چیزیش نشده!
جین « نگران نباش با بچه های وولف رفته محموله رو تحویل بده! جای نگرانی نیست اما و.. وایت چشه؟
کوک « نگاهم رو از جین گرفتم و به جانگ می که توی خودش جمع شده بود دادم! هی وایت؟؟ چته؟؟؟
جانگ می « دردش اونقدر زیاد بود که دلم میخواست سرم رو به زمین بکوبم و فقط این درد لعنتی تموم بشه... صداهاشون رو میشنیدم اما نمیتونستم جواب بدم
وولف « بهش شُک وارد شده! نزار خودشو بزنه... خطرناکه
کوک « کلمات بی معنی ای رو زیر لب زمزمه میکرد و دستاشو گرفته بودم تا به خودش آسیب نزنه! صورتش خیس از اشک شده و مشخص بود درد شدیدی رو تحمل می کنه.... هیشششش آروم باش چیزی نیست وایت
_جانگ می زبون درازی که مخ کوک رو میخورد اون لحظه شبیه دختر بچه بی پناهی شده بود که تنها پناهش کوک بود! جانگ می رو در آغوش کشید و اروم موهاشو نوازش کرد..... برای اینکه اجازه حرکت اضافی بهش نده محکم بغلش کرده بود و سعی داشت با کلماتش ارومش کنه اما ظاهرا بی فایده بود
وولف « چیزی نداری که برای مدتی بیهوشش کنه؟
کوک « خطرناک نیست؟
وولف « نه فقط بیهوشش کن!
کوک « میدونم درد داره اما باید بیهوشت کنم وایت!
_تنها چیزی که به ذهنش میرسید کف اسلحه اش بود! ضربه نه چندان محکمی به نقطه حساسش زد و جانگ می بلافاصله از هوش رفت
کوک « من باید برگردم
وولف « مطمئن میشم همه چیز بی نقص پیش میره! ببرش
۴۸.۵k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.