قاضیِ کوفه حکم صادر کرد
قاضیِ کوفه حکم صادر کرد
که حسین خارجی ست ای مردم
با خبر میشد هرکسی ، میگفت
زدنِ حدِّ کیفرش با من
همه تقسیم کار میکردند !
بین بازار آهن کوفه ؛
خنجر آب دیده ای میگفت ،
بوسه بر زیر حنجرش با من
نیزه ای گفت ، که بیشتر ز همه
تشنه هستم به خون رگهایش
کوفه تا شام میشوم سیراب !
زحمت بُردنِ سرش با من
پیر آهنگری سرش گرم است
پشت هم نعل اسب میسازد
هرکه آمد خرید با خود گفت ،
رد شدن روی پیکرش با من
حرف شیر جمل وسط آمد
یکنفر گفت بین جمعیّت ،
پسر ارشد حسن با تو
آن یکی شیر دیگرش با من
حرمله با کمان کمین کرد و
یک سه شعبه به کف گرفت و بگفت
در میان قنوت دستانش ،
نحر حلقوم اصغرش با من
حیدر کربلا به میدان زد
کینه ها از علی نمایان شد
با لجاجت کسی صدا میزد ،
ارباً اربای اکبرش با من
یکنفر با عمودی از آهن
پشت یک نخل منتظر مانده
به همه گفته جمع خاطرتان ،
ضربه بر فرق لشکرش با من
زیر چنگال گرگهای پلید
بی کس افتاده بود در گودال
شمر ملعون رسید و نعره کشید ،
نفَسِ گرم آخرش با من
دشنه در دست ، روی سینه نشست
دل زهرا شکست ، وقتی گفت
سر او را ز تن جدا کردن ،
پیش چشمان مادرش با من
در هیاهوی غارت خیمه
بشکند دست زجر ؛ آمد و گفت
کَندنِ گوشواره از روی ،
لاله ی گوش دخترش با من
به سنان گفت ساربان ، باید
از محّل یهودیان برویم
بستن دست کودکان با تو ،
تازیانه به خواهرش با من
تا که خورشیدِ نیزه قرآن خواند
یک حرامی که سنگ دستش بود
از لب پشت بام دادی زد ،
رخ تابان و انورش با من
دخترش گفت عمه جان ، امشب
کنج دیوار این خرابه ی غم
پدر آمد اگر به دیدارم ،
بستنِ دیده ی تَرَش با من
السلام علیک یا اباعبدالله...
که حسین خارجی ست ای مردم
با خبر میشد هرکسی ، میگفت
زدنِ حدِّ کیفرش با من
همه تقسیم کار میکردند !
بین بازار آهن کوفه ؛
خنجر آب دیده ای میگفت ،
بوسه بر زیر حنجرش با من
نیزه ای گفت ، که بیشتر ز همه
تشنه هستم به خون رگهایش
کوفه تا شام میشوم سیراب !
زحمت بُردنِ سرش با من
پیر آهنگری سرش گرم است
پشت هم نعل اسب میسازد
هرکه آمد خرید با خود گفت ،
رد شدن روی پیکرش با من
حرف شیر جمل وسط آمد
یکنفر گفت بین جمعیّت ،
پسر ارشد حسن با تو
آن یکی شیر دیگرش با من
حرمله با کمان کمین کرد و
یک سه شعبه به کف گرفت و بگفت
در میان قنوت دستانش ،
نحر حلقوم اصغرش با من
حیدر کربلا به میدان زد
کینه ها از علی نمایان شد
با لجاجت کسی صدا میزد ،
ارباً اربای اکبرش با من
یکنفر با عمودی از آهن
پشت یک نخل منتظر مانده
به همه گفته جمع خاطرتان ،
ضربه بر فرق لشکرش با من
زیر چنگال گرگهای پلید
بی کس افتاده بود در گودال
شمر ملعون رسید و نعره کشید ،
نفَسِ گرم آخرش با من
دشنه در دست ، روی سینه نشست
دل زهرا شکست ، وقتی گفت
سر او را ز تن جدا کردن ،
پیش چشمان مادرش با من
در هیاهوی غارت خیمه
بشکند دست زجر ؛ آمد و گفت
کَندنِ گوشواره از روی ،
لاله ی گوش دخترش با من
به سنان گفت ساربان ، باید
از محّل یهودیان برویم
بستن دست کودکان با تو ،
تازیانه به خواهرش با من
تا که خورشیدِ نیزه قرآن خواند
یک حرامی که سنگ دستش بود
از لب پشت بام دادی زد ،
رخ تابان و انورش با من
دخترش گفت عمه جان ، امشب
کنج دیوار این خرابه ی غم
پدر آمد اگر به دیدارم ،
بستنِ دیده ی تَرَش با من
السلام علیک یا اباعبدالله...
۱.۸k
۲۹ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.