یه روز صبح هم هست که حس میکنی از هیچکس دلخور نیستی. همه ر
یه روز صبح هم هست که حس میکنی از هیچکس دلخور نیستی. همه رو دوست داری. موقع پیاده روی قبل از طلوع صبح روی پل هوایی وسط بزرگراه می ایستی و بوسه هاتو پر میدی تو هوا، به نیت شفای هرکسی که بی بوسه مونده این ور اون ور دنیا. می ایستی و طلوع خورشیدو نگاه میکنی و عین آدمهای توی فیلمها یه لبخند کج قشنگی هم روی لبته.
از این صبح ها هم هست. صبح هایی که دلت گرمه، نه از بودن کسی، که از نبودن هر کسی که عزیز باشه، و در جهان مزخرفت شریکش کرده باشی. کسی که دوستت داشته باشه و بتونی مثل همه عمرت یه ماشین تولید رنج بشی براش. خوب خوب میدونی در تنهایی فضیلتی نیست، جز همین که نمیتونی کسی رو برنجونی. صبح هایی که جهان خلاصه میشه در نگاه کردن به دو کبوتر عاشق، روی درخت کنار بزرگراه. بوسه بازی و دلبری شون از هم.
صبح هایی که کاری نداری، جز فکر کردن به رقص آفتاب روی گلهای فرش. ترست از مرگ سالهاست که از بین رفته، و حالا دیگه خوب می دونی زندگی یه موهبته، یه بازی دلربا با همه رنج ها و تلخی ها. به خونه میرسی، قرصهای صورتی رو میخوری، چشمهات رو می بندی و دراز می کشی روی مبل، و صبر میکنی تا ضربان قلبت منظم بشه، و خیال دلچسب آرامش کم کم لبریزت کنه. چشمهاتو می بندی، و وانمود می کنی خوابیدی، و خواب بهشت می بینی......
از این صبح ها هم هست. صبح هایی که دلت گرمه، نه از بودن کسی، که از نبودن هر کسی که عزیز باشه، و در جهان مزخرفت شریکش کرده باشی. کسی که دوستت داشته باشه و بتونی مثل همه عمرت یه ماشین تولید رنج بشی براش. خوب خوب میدونی در تنهایی فضیلتی نیست، جز همین که نمیتونی کسی رو برنجونی. صبح هایی که جهان خلاصه میشه در نگاه کردن به دو کبوتر عاشق، روی درخت کنار بزرگراه. بوسه بازی و دلبری شون از هم.
صبح هایی که کاری نداری، جز فکر کردن به رقص آفتاب روی گلهای فرش. ترست از مرگ سالهاست که از بین رفته، و حالا دیگه خوب می دونی زندگی یه موهبته، یه بازی دلربا با همه رنج ها و تلخی ها. به خونه میرسی، قرصهای صورتی رو میخوری، چشمهات رو می بندی و دراز می کشی روی مبل، و صبر میکنی تا ضربان قلبت منظم بشه، و خیال دلچسب آرامش کم کم لبریزت کنه. چشمهاتو می بندی، و وانمود می کنی خوابیدی، و خواب بهشت می بینی......
۴۱.۰k
۲۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.