پارت۷۲
#پارت۷۲
درو باز کرد.
_وای حالا چیکار کنیم؟
روژان رو به من گفت
_پاشو برو تویکی از اتاقا قایم شو
سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم
_نه...بالاخره منو میدیدن
بیخیال سر جام نشستم و مشغول نوشتن کارتا شدم تا مادر آیدا اومد.دلم از وجودش لرزید.دلم تنگ شد.
درو باز کرد و اومد داخل.آیدا همون دم در واستاده بود و این پا و اون پا میکرد.مادرش،نرگس خانوم،تا منو دید اصلا خشکش زد.یه نگا به من کرد یه نگا به آیدا.به نشانه ی احترام از جام بلند شدم.سلام کردم.با سر جوابمو داد.
_مامان ایشون...همون دوستمه که گفتم خیلی شبیه منه...اسمش درساس.
نرگس خانوم دستشو گذاشت زیر چونشو گفت
_ا... و اکبر.نگا کن چقدر شبیهته.مو نمیزنه باهات.
خندیدمو سرمو انداختم پایین.چجوری نگاش میکردم.ته صدام میلرزید.دوست داشتم محکم بغلش کنم و بگم که چقد دل تنگش بودم.ولی اون که مادر من نبود...
یکم که گذشت دیگه عادت کرد بهم و باهام گرم گرفت.با روژان هم آشنا شد و کلی از رزمهر خوشش اومد.باشیرین زبونیاش خوب خودشو تو دل نرگس خانوم جا کرده بود.دیگه دیر وقت بود و کارتا هم تموم شده بود.
بلند شدم که برم.روژانم گفت باهام میاد تا برسونتم.با آیدا خدافظی کردم.
_خیلی زحمت کشیدی آی..درسا جون.ایشالا واسه خودت جبران کنم.
_نه بابا این چه حرفیه
رو به نرگس خانوم که هنوزم تو نگاهش تعجبو میدی گفتم
_خدافظ خانوم نوری
_با من راحت باش درسا جان.
_چشم نرگس جون.
خلاصه خدافظی کردیم و رفتیم.سوار ماشین روژان شدیم.تو راه بهش از کارم گفتم که خیلی خوشحال شد وگفت که حتما میاد بهم سر میزنه.
وقتی وارد مجتمع شدم یه عده داشتن چند تا کارتون جا بجا میکردن.انگار داشتن اسباب کشی میکردن.سوار آسانسور شدم و خواستم دکمه رو بزنم که یه دختر جعبه به دست اومد طرفمو با نفس نفس مانعم شد.لبخندی زدم و گذاشتم وارد شه.
_طبقه ی چندمی عزیزم؟
با نفس نفس گفت
_هوفففف...طبقه ی سودکمه رو زدم و گفتم
_پس همسایه ی جدیدمی
دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم
_من آیدام.آیدا نوری.منم طبقه ی سومم
دستمو با گرمی فشرد و گفت
_من سما کیانفرد هستم.از آشناییت خوشبختم.چه خوب!
دختر خوشگل و شر و شیطونی به نظر میرسید.خوشحال بودم که دیگه تنها نبودم.یکم کمکش کردم تا وسیله هاشو بالا ببره.
_تنها زندگی میکنی؟
با من من گفتم
_عاااام..من خونوادم...شهرستانن.من..اره فعلا تنها زندگی میکنم.تو چی؟
_من نه...میان حالا.منه بدبختو فرستادن بعضی وسیله هارو بیارم براشون.حمال گیر آوردن دیگه...الاناس که سر برسن.تو خسته ای دیگه برو مزاحمت نمیشم.
_خسته که درست حدس زدی دارم بیهوش میشم
خندیدیمو قرار شد شمارشو برام بفرسته تا بیشتر باهم آشنا شیم.رفتم تو خونم و لباسامو عوض کردمو.انگشتم لرزید.جواب دادم
_بله؟
کیان بود.
_سلام آیدا خوبی؟
سرد جواب دادم
_اره.کاری داشتی؟
جا خورد
_عععععم...نه...ینی اره.میخام ببینمت.
_دلیلش
_خیلی مهمه
بعد یهو جدی شد
_فردا پارک کنار خونتون.خونه همزادت.ساعت یک.
و قط کرد.دیوونه بودا...
درو باز کرد.
_وای حالا چیکار کنیم؟
روژان رو به من گفت
_پاشو برو تویکی از اتاقا قایم شو
سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم
_نه...بالاخره منو میدیدن
بیخیال سر جام نشستم و مشغول نوشتن کارتا شدم تا مادر آیدا اومد.دلم از وجودش لرزید.دلم تنگ شد.
درو باز کرد و اومد داخل.آیدا همون دم در واستاده بود و این پا و اون پا میکرد.مادرش،نرگس خانوم،تا منو دید اصلا خشکش زد.یه نگا به من کرد یه نگا به آیدا.به نشانه ی احترام از جام بلند شدم.سلام کردم.با سر جوابمو داد.
_مامان ایشون...همون دوستمه که گفتم خیلی شبیه منه...اسمش درساس.
نرگس خانوم دستشو گذاشت زیر چونشو گفت
_ا... و اکبر.نگا کن چقدر شبیهته.مو نمیزنه باهات.
خندیدمو سرمو انداختم پایین.چجوری نگاش میکردم.ته صدام میلرزید.دوست داشتم محکم بغلش کنم و بگم که چقد دل تنگش بودم.ولی اون که مادر من نبود...
یکم که گذشت دیگه عادت کرد بهم و باهام گرم گرفت.با روژان هم آشنا شد و کلی از رزمهر خوشش اومد.باشیرین زبونیاش خوب خودشو تو دل نرگس خانوم جا کرده بود.دیگه دیر وقت بود و کارتا هم تموم شده بود.
بلند شدم که برم.روژانم گفت باهام میاد تا برسونتم.با آیدا خدافظی کردم.
_خیلی زحمت کشیدی آی..درسا جون.ایشالا واسه خودت جبران کنم.
_نه بابا این چه حرفیه
رو به نرگس خانوم که هنوزم تو نگاهش تعجبو میدی گفتم
_خدافظ خانوم نوری
_با من راحت باش درسا جان.
_چشم نرگس جون.
خلاصه خدافظی کردیم و رفتیم.سوار ماشین روژان شدیم.تو راه بهش از کارم گفتم که خیلی خوشحال شد وگفت که حتما میاد بهم سر میزنه.
وقتی وارد مجتمع شدم یه عده داشتن چند تا کارتون جا بجا میکردن.انگار داشتن اسباب کشی میکردن.سوار آسانسور شدم و خواستم دکمه رو بزنم که یه دختر جعبه به دست اومد طرفمو با نفس نفس مانعم شد.لبخندی زدم و گذاشتم وارد شه.
_طبقه ی چندمی عزیزم؟
با نفس نفس گفت
_هوفففف...طبقه ی سودکمه رو زدم و گفتم
_پس همسایه ی جدیدمی
دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم
_من آیدام.آیدا نوری.منم طبقه ی سومم
دستمو با گرمی فشرد و گفت
_من سما کیانفرد هستم.از آشناییت خوشبختم.چه خوب!
دختر خوشگل و شر و شیطونی به نظر میرسید.خوشحال بودم که دیگه تنها نبودم.یکم کمکش کردم تا وسیله هاشو بالا ببره.
_تنها زندگی میکنی؟
با من من گفتم
_عاااام..من خونوادم...شهرستانن.من..اره فعلا تنها زندگی میکنم.تو چی؟
_من نه...میان حالا.منه بدبختو فرستادن بعضی وسیله هارو بیارم براشون.حمال گیر آوردن دیگه...الاناس که سر برسن.تو خسته ای دیگه برو مزاحمت نمیشم.
_خسته که درست حدس زدی دارم بیهوش میشم
خندیدیمو قرار شد شمارشو برام بفرسته تا بیشتر باهم آشنا شیم.رفتم تو خونم و لباسامو عوض کردمو.انگشتم لرزید.جواب دادم
_بله؟
کیان بود.
_سلام آیدا خوبی؟
سرد جواب دادم
_اره.کاری داشتی؟
جا خورد
_عععععم...نه...ینی اره.میخام ببینمت.
_دلیلش
_خیلی مهمه
بعد یهو جدی شد
_فردا پارک کنار خونتون.خونه همزادت.ساعت یک.
و قط کرد.دیوونه بودا...
۲.۵k
۳۱ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.